🔱Chapter 94🔱

7.3K 1K 139
                                    

با تردید تقه کوچیکی به در اتاق انداخت و کت و شلوار تو دستش رو جا به جا کرد. وقتی جوابی نگرفت چشم هاش رو برای غیر منتظره نبودن این اتفاق چرخوند و خودش در رو باز کرد و وارد شد. اتاق کوچیک نسبتا تاریک بود و دود سیگار توش موج میزد. سرفه ای کرد و با اخم های تو هم بعد از یه نگاه کوتاه که نثار پسر روی تخت کرد رفت سمت پنجره پرده ها رو حرصی کنار زد و بازش کرد.

باد سرد خورد به گونه هاش و خودش رو جا داد داخل اتاق.

-هیونگ... بهتره پاشی...

نزدیک تخت شد و کت و شلوار تو دستش رو پایینش گذاشت.

چانیول کلافه لای پلکهاش رو باز کرد و بهش خیره شد.

-واسه همینه که اینجا نمیمونم... چون نمیشه خوابید!

پسر روی تخت کفری گفت و غلتی زد و باعث شد برادر کوچیکترش هم اخم کنه.

-مزاحم خواب ابدیت شدم؟ نکنه قصد داشتی تا اخر دنیا بخوابی؟ داره غروب میشه... اگه پا نشی خیلی چیزها رو از دست میدی...

با لحن پر منظوری گفت و چانیول خشک خندید و خودش رو بالا کشید.

-چی رو دقیقا از دست میدم؟ وراجی های تو رو؟ یا مهر و محبتی که ادمای این عمارت نثارم میکنن!؟

جونگ کوک سری تکون داد و لبخند زد.

-نه... ولی مهمونی پدر بکهیون و شانس دوباره دیدنش رو صد در صد از دست میدی...

چشم های بی حس چانیول تقریبا رنگ گرفتن ولی اخم هاش به هم نزدیکتر شدن.

-چی؟

جونگ کوک لبخند پر احتیاطی زد.

-پدرش کاندید وزارت شده... یه مهمونی گنده گرفته... صد در صد بکهیون هم میره... و حدس بزن من برات چی جور کردم...

با چشمهایی که برق میزدن دستش رو توی جیب کت و شلواری که اماده کرده بود کرد و یه دعوت نامه کوچیک طلایی رنگ رو بیرون اورد.

-فقط کافیه نشونش بدی تا بذارن بری تو... خیلی شلوغه کسی توجهی نمیکنه... ولی میتونی بکهیون رو ببینی...

چانیول فقط در سکوت نگاهش کرد و بعد از روی تخت بلند شد و زیرپوشش رو برداشت و مشغول پوشیدنش شد.

-کی گفته میخوام ببینمش؟

جونگ کوک از این حرف خنده خشکی کرد.

-پک های سیگاری که خالی میکنی و شیشه های مشروبی که دور عمارت پخشه...و البته میدونم چندباری هم حتما دم خونه اش رفتی...اینا همشون میگن که میخوای ببینیش!

چشم های چانیول شوکه به صورت خندون برادرش خیره شدن.

-از کجا این چرت ها رو درمیاری میگی؟

جونگ کوک شونه ای بالا انداخت.

-از قلبم... بهرحال داداشمی... و میشناسمت...میدونم کی اهمیت نمیدی و کی اهمیت میدی اما سعی میکنی نشون بدی برات مهم نیست...

••✴️Stigma✴️••Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ