🔱Chapter 158🔱

16.9K 2.1K 877
                                    

Chapter 158

با نوک انگشتاش ضربه ای به ته سیگارش زد و بعد پرت شدنش رو توی رودخونه جلوش تماشا کرد. روی کاپوت ماشین جا به جا شد و باعث شد مردی که کنارش با فرو کردن دستهاش تو جیب کتش به روبرو خیره بود بچرخه سمتش.

-حتی دیگه نمیتونم بهت بگم احمق نشو...لعنت... حتی نمیدونم چی بگم...

جمله ای که سکوت نسبی بینشون رو پر کرد باعث شد پسر مشکی پوش و قد بلند روی کاپوت ماشین بی حس بخنده و کش و قوسی به هیکل ورزیده اش بده.

-میتونی بگی موفق باشی...اگه موفق شم پرونده ات هزار قدم جلو میوفته...

افسر کنارش عصبی نفسش رو بیرون داد و چرخید سمتش.

-نه! اگه موفق شی یه پرونده جدید میاد دستم اونم پرونده قتل جئونه! اونم درحالی که میدونم قاتل کوفتیش کیه!

چانیول لبهای درشتش رو روی هم کشید و به سمت افسری که شاید تو یه دنیای دیگه جرات میکرد اون رو دوست خودش فرض کنه خیره شد.

-بکهیون اینو میخواد...میفهمی چی میگم؟ چرا هیچکس نمیفهمه چی میگم!!!

-چون بکهیون خودشم نمیفهمه چی میگه!!!

سهون بلند داد زد و دستش رو روی کابوت ماشین کوبید.

-من فقط دارم میگم صبر کن! صبر کن تا من جمعش کنم لعنتی! همین بکهیونی که این خواسته رو ازت داره فردا اگه بیوفتی گوشه زندان نمیتونه زندگی کنه میفهمی احمق؟

چانیول چیزی نگفت و نگاه بی حسش رو دوباره به روبرو داد. اینکه یکی داشت اینجوری براش دلسوزی میکرد حس به شدت خوبی بهش میداد. هیچکس هیچوقت اینجوری نگرانش نشده بود... هیچکس جز بکهیونش...

-از خودم حالم بهم میخوره...

بی اراده زمزمه کرد و یه تکخند خشک دیگه زد.

-گاهی فکر میکنم مغزم یه موجود بی استفاده اس...چطور تونستم گول بخورم؟ میدونی کل عمرم به مادرم گفتم احمقه که باور داره جئون ذاتا ادم خوبیه و دقیق خودم با همین امید گند زدم به همه چی...

بعد این جمله ها یه کم بینشون سکوت شد و بعد سهون همینطور که پهلوش رو به بدنه ماشین خودش تکیه داده بود یه نفس عمیق کشید.

-اون پدرته چانیول...طبیعی بوده که بخوای باور کنی...انقدر خودت رو سرزنش نکن...اینکه به بکهیون نگفتی اشتباه بود. اما اینکه خواستی باورش کنی نه...

سهون باهوش بود. این یکی از چیزهایی بود که چانیول خیلی سریع تو همون مکالمه اول از مرد کنارش برداشت کرد. در واقع سهون عاقل ترین و باهوش ترین شخصی بود که تا حالا دیده بود و همین باعث شده بود بخواد باهاش همکاری کنه. چانیول نه تونسته بود تحصیلاتی که میخواد رو داشته باشه نه تجربه های سهون رو داشت اما خیلی راحت احمق بودن ادم ها رو تشخیص میداد. براش ارتباط با ادم های احمق واقعا سخت بود و خوشحال بود که سهون یکی از اونها نیست. همین باعث میشد وقتی مرد کنارش یه چیزی رو تایید یا رد میکرد حس اطمینان پیدا کنه.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora