روبروی هم نشسته بودن. سهون به دستهاش خیره بود و لوهان به سهون. شاید اگه تو شرایط دیگه ای توی یه اپارتمان تنها بودن پسر موصورتی تمام سعی اش رو میکرد تا دوست پسرش رو از راه به در کنه اما الان حتی فکر همچین چیزی هم از حوالی ذهنش عبور نمیکرد.
جمله ای که سهون قبل از اینکه ازش بخواد بیان اینجا بهش گفته بود زیادی ترسناک و گنگ بود اما لوهان سعی کرده بود نذاره ذهنش به سمت چیزهای زیادی تیره کشیده بشه تا خود دوست پسرش به حرف بیاد. اما سهون اصلا خوب به نظر نمیرسید و این داشت باعث میشد پسر کوچیکتر برای سماجتی که به خرج داده شرمنده بشه.
یادش میومد وقتی سنش کمتر بود و یکی از دوست های پدرش افتاده بود زندان هربار که راجع به اینکه چرا دیگه عمو وونگ بین نمیاد خونه اشون کنجکاوی میکرد پدرش میگفت "بعضی چیزها بهتره نگفته بمونن." و حالا لوهان داشت فکر میکرد که شاید اتفاقی که برای سهون افتاده بود هم یکی از اون مدل چیزها بود...چیزهایی که فایده ای نداشت گفته بشن و فقط کلی حس بد و ناامنی تولید میکردن. اما خب حالا یه کم برای پا پس کشیدن دیر شده بود و اونقدری هم کنجکاو شده بود که نتونه بیخیال بشه.
-سال اول دوره اموزشیم با هه جین اشنا شدم. هم دوره ایم بود.
سهون با لحن خشکی یه دفعه شروع کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد و لوهان با چشم های نگران و معذب به صورت رنگ پریده دوست پسرش خیره شد.
-به پنج شیش ماه نکشیده عاشقش شده بودم...با هم خیلی صمیمی شده بودیم ...من از اون مدل ادمایی ام که برای تو رابطه رفتن نیاز دارم اول طرف رو حسابی بشناسم تا بتونم راجبش جدی فکر کنم... و اونم رسما اولین دختری بود که بهم اجازه داد بشناسمش...حرف هایی که به هیچکس نمیزد رو به من میگفت...حتی هم خونه شده بودیم و دور و برم خیلی راحت بود... ولی خب برای اون من فقط دوستش بودم... نمیخواستم رابطه امون رو خراب کنم پس ساکت موندم...فکر میکردم زمان بگذره بالاخره فرصت پیدا میکنم...
جمله های سهون بریده بریده و خشک و بی میل بودن و این پسر کم سن تر رو معذب میکرد. با اینکه میدونست حقشه که راجع به گذشته سهون بدونه اما بهرحال از اذیت شدن پسر روبروش ناراضی بود. به سهون و خودش اجازه داد چند لحظه ساکت بمونن و بعد اب دهنش رو قورت داد.
-بعدش چی؟
اروم پرسید و سهون دوباره نفسش رو صدادار داد بیرون.
-احساسات اون هیچوقت عوض نشدن... جلوی چشم خودم از این رابطه درمیومد میرفت تو بعدی. کل دوره ازمایشی و اموزشمون اینجوری گذشت. من یه طرفه دوستش داشتم و اون حتی خبر نداشت و بعد پای یکی به زندگیش باز شد که باعث شد روند رفتن از این رابطه به رابطه بعدی براش قطع بشه...واقعا دوستش داشت و بخوام صادق باشم براش خوشحال بودم. طرف یکی از افسرهای دوره اموزشیمون بود...اما خب اون اونجوری که هه جین میخواستش اونو نمیخواست...و بعد یه سال رابطه باهاش کات کرد. از بعد اون هه جین دیگه ادم قبلی نشد. افسرده شده بود و انرژی قبل رو نداشت و درست تو بدترین موقع فهمید از پسره حامله اس.
BẠN ĐANG ĐỌC
••✴️Stigma✴️••
Bí ẩn / Giật gânبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...