- باشه هیونگ...
با صدای ارومی دوباره زمزمه کرد و معذب دستش رو پشت گردنش کشید و دعا کرد هرچه زودتر این مکالمه عذاب اور که داشت دیوونه اش میکرد تموم بشه...شنیدن حرفهایی که متاسفانه باید اعتراف میکرد واقعیت محضن از زبون کسی که خیلی براش عزیز بود با این لحن تلخ اصلا دلنشین نبود.
- بار اخره که میگم کوکی... بهت تا حالا چندین بار گفتم اگه میخوای تا ابد تو این خراب شده گیر نیافتی باید سعی کنی یکی عین خودشون نشی... اما اگه به این رفتارها ادامه بدی...
لحظاتی که ناامیدی و بی حسی توی صدای بم برادر بزرگش پخش میشد از تلخ ترین لحظه های زندگی جونگ کوک بودن... هیچوقت جوابی نداشت که بده چون چانیول هیچوقت قرار نبود علت رفتارهاش رو درک کنه پس فقط مثل همیشه معذرت خواهی میکرد و قول میداد که دیگه ناامیدش نکنه. درست مثل حالا...
- میدونم هیونگ... متاسفم...
وسط حرف چانیول پرید و باعث شد یه سکوت کوتاه بینشون جا بگیره.
- این چند روزی که نیستم مراقب خودت باش... هروقت دنبالم فرستادن و اومدم اونجا میام ببینمت باشه؟
چانیول با لحن ملایمتری گفت و جونگ کوک به زور لبخند زد.
- باشه... فعلا...
اجازه نداد چانیول ادامه بده و با دلسردی قطع کرد. گوشی موبایل بین انگشت هاش داشت به شدت فشرده میشد و سرش داغ کرده بود. دوباره نفس کشیدن سخت شده بود...
چندتا نفس عمیق و پر صدا کشید و بعد سرش رو بالا اورد و بعد چشم هاش درشت شد... هنوز هم به حضور ادمهای جدید دور و برش عادت نکرده بود و توقع داشت مثل همیشه توی محوطه استخر سرپوشیده و کوچیک امارتش تنها باشه اما اینجوری نبود... کنار در ورودی تهیونگ با کت و شلوار مشکلی و چشم های بی حسش ایستاده بود و با اینکه نگاهش روش نبود اما جونگ کوک مطمئن بود متوجه حالت مسخره خودش شده و اون مکالمه چرت شده.
گاز پر حرصی از لب پایین خودش گرفت و بعد یکی از پاهاش رو که از لبه استخر اویزون بود و باعث میشد انگشتهاش دمای اب رو مزه مزه کنن یه کم تکون داد.
موج های کوچیکی که با حرکت پاش ایجاد شدن تا یه فاصله کم ازش جلو رفتن و بعد محو شدن اما نگاه جونگ کوک تا چند دقیقه بعد روی سطح اب ثابت موند و بعد با اخم های تو هم گوشیش رو با حرص روی زمین به عقب هل داد جوری که صدای برخوردش با دیوار پشتش رو شنید و باعث چرخیدن سر تهیونگ به سمت خودش شد اما توجهی نکرد.
بلیزش رو از سرش بالا کشید و بعد دراورد و اون رو هم به عقب پرت کرد... حس میکرد هیچوقت قرار نیست اونجوری که چانیول ازش توقع داره بالغ بشه... اصلا چطور میتونست به قول هیونگش بزرگ بشه وقتی جز در و دیوار های این قصر و ادمهای لعنتی توش هیچوقت فرصت تجربه یه جای دیگه و یا اشنایی با کسایی جز افراد پدرش رو نداشت؟
VOUS LISEZ
••✴️Stigma✴️••
Mystère / Thrillerبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...