🔱Chapter 115🔱

8.7K 1.3K 240
                                    

تهیونگ در سکوت ماشین بکهیون رو از محله های پایین شهر رد کرد و در اخر توی یه پارکینگ محلی پارکش کرد و چرخید سمت جونگ کوکی که تمام مسیر عین یه بچه کوچیک توی جاش وول زده بود و طوری به بیرون نگاه کرده بود که انگار شهربازی اومدن.

-رسیدیم...

با یه کم تردید گفت و هر دوشون پیاده شدن و جونگ کوک که همچنان هیجان زده بود ،نگاهش رو به اطراف داد.

-تو این محله بزرگ شدی؟

بدون اینکه بتونه اشتیاق توی لحنش رو پنهان کنه پرسید و تهیونگ چرخید سمتش و بی حس سر تکون داد.

-اره... از وقتی یادمه تو این جهنم بودم...

جونگ کوک ناراحت از لحن تهیونگ یه اه اروم کشید ولی نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و دوباره مشغول دید زدن اطراف شد.

خونه ها دیوار های کوتاهی داشتن و حیاط های ساده اشون معلوم بود. لامپ های خیابون یکی دوتاشون شکسته بودن اما اون تعدادی که بینشون سالم مونده بودن توی وظیفه روشن نگه داشتن خیابون خوب عمل کرده بودن. مهم نبود چقدر در و دیوار این محله ارزون بودن رو داد میزد جونگ کوک حس میکرد اینجا یکی از جالبترین و خاص ترین جاهاییه که تا حالا دیده...بهرحال اولین عشق زندگیش اینجا بزرگ شده بود. تهیونگ جلوی یه در فلزی کوچیک توقف کرد و چرخید سمتش. چشمهای جونگ کوک با اشتیاق توی چشمهاش دویدن.

-بذار جلو جلو بهت بگم که اینجا فقط یه خونه ساده اس...پس توقع خاصی نداشته باش!

-اینجا خونه توئه! پس کلی توقع دارم!

جونگ کوک با نیش باز گفت و تهیونگ فقط تونست چشمهاش رو بچرخونه و در رو باز کنه. پسر کوچیکتر سریع از کنارش رد شد و وارد خونه شد و باعث شد خنده اش بگیره.

-میدونی معمولا صبر میکنن تا صاحبخونه بهشون اجازه ورود بده...

دنبال جونگ کوک وارد حیاط خونه شد و گفت ولی پسر کوچیکتر توجهی بهش نکرد و رفت سمت در ورودی و بدون صبر واردش شد و تهیونگ یه نفس عمیق کشید و دنبالش رفت. خیلی وقت بود تنهایی اینجا وقت نگذرونده بود... ندیدن مادرش بهش حس وحشتناکی میداد و باعث میشد حتی از در و دیوارهای اینجا هم متنفر بشه.

جونگ کوک با چشمهایی که برق میزدن هال کوچیک خونه رو برانداز کرد و بعد چرخید سمتش.

-منو یاد خونه مامانم میندازه... اونجا هم همینجوری گرم و نقلیه...

-برات یه چی میارم بخوری...

تهیونگ فقط تونست خشک این جمله رو بگه و بره توی اشپزخونه. جونگ کوک با لبخند لبه مبل نشست و مشغول برانداز کردن اطراف شد که با دیدن ردیف قاب عکسهایی که روی یه میز کنار دیوار چیده شده بودن از جا پرید و رفت سمتشون.

••✴️Stigma✴️••Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang