یه نفس عمیق و صدادار کشید و نگاهش رو به اسمون ابری بالای سرش داد. لبهاش داشتن برای لبخند زدن تلاش میکردن اما یه چیزی داشت روی دلش سنگینی میکرد و مانعش میشد.
چرخید و نگاه دوباره ای به سمت درب ورودی اتاقش انداخت و اینبار سریع چرخید و با لبهایی که یه کم به سمت پایین متمایل شده بودن دوباره نگاهش رو به روبرو داد.
تنها دلخوشیش این بود که میدونست تهیونگ دوباره از عمارت بیرون نزده و زیر یه سقف هستن... اگرچه که از صبح ازش به طور نامحسوسی دوری کرده بود اما حداقل اینجا بود و جونگ کوک دوست داشت این دوری کردن رو به این واقعیت که دیشب یه اتفاق خاص بینشون افتاده ربط بده...
همه چی براش تازه بود...انگار که همین الان اتفاق افتاده باشه...حتی نمیدونست دیشب خوابیده یا تمام مدت بیدار مونده و رویا پردازی کرده...فقط همه چی رو میتونست حس کنه...
گرمای لبهای داغی که روی لبهاش نشسته بودن...دست هایی که با حرارت لمسش کرده بودن و نگاهی که با اشتیاق و شیفتگی و یه حالت جدید بهش خیره شده بود...و حالا جونگ کوک نمیدونست باید چطور بعد همچین چیزی رفتار کنه...
دست هاش رو روی نرده های بالکن ستون کرد و یه کم به سمت پایین خم شد و دوباره عمیق نفس گرفت. هوا دقیق همون جوری شده بود که دوست داشت... بارونی و سرد اما نه در حدی که اذیت کنه. چند لحظه دیگه به همون حالت موند و بعد با برخورد یه قطره بارون روی پوست برهنه گردنش با چشم هایی که از ذوق داشتن برق میزدن سرش رو بالا برد و به اسمون خیره شد و به قطره هایی که داشتن برای رسیدن به زمین مسابقه میذاشتن خیره شد.
لبخند روی لبهاش بزرگتر شد و بعد چرخید و تقریبا به داخل اتاق دوید و سوییشرتش رو از لبه تختش قاپید و سریع از اتاق خارج شد.
با باز شدن یهویی در نگاه خدمتکاری که داشت سالن رو تمیز میکرد و تهیونگی که روی صندلی کنار در نشسته بود و سرش توی گوشیش بود بالا اومد و دست جونگ کوک چند لحظه ای حین فرو رفتن داخل استین سوییشرتش روی هوا موند.
تند تند پلک زد و سعی کرد نگاهش رو از چشم های ناخوانای تهیونگ جدا کنه اما اونقدری که میخواست موفق عمل نکرد و بیشتر از اونی که قصدش رو داشت بهش خیره موند.
قلبش شدید تپش گرفته بود و به طور مسخره ای حس میکرد گوشاش هم قرمز شدن...بعد مدت ها داشت شدید خجالت میکشید...شایدم حس بیگانگی میکرد...نه با تهیونگ...با این هاله جدیدی که بینشون بود...
یه سرفه کوتاه که زیادی مصنوعی شد کرد و سریع رفت سمت در و بدون حرفی از عمارت بیرون رفت. احتمال اینکه تهیونگ دنبالش بیاد صفر بود اما اینبار به قصد اینکه اون پسر رو دنبال خودش به جایی بکشه بیرون نزده بود پس مهم نبود.
با قدم های بلند همینطور که قطره های بارون به پوست صورتش و موهاش برخورد میکردن از عمارت فاصله گرفت. بارون بهش حس ازادی میداد و جونگ کوک عاشقش بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
••✴️Stigma✴️••
Mistério / Suspenseبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...