Chapter 36

8.9K 1.2K 153
                                    

با صدای ضربه هایی که به درخورد بدنش که با وجود بی حسی تمام مدت هشیار مونده بود بی اراده از روی مبل بالا کشیده شد و باعث شد سر سنگینش با این حرکت گیج بره و تلو تلوی ضعیفی بخوره و چون چیزی رو نداشت که بهش بچسبه فقط دستش رو تو هوا برای تکیه به یه چی بالا بیاره.

-لعنتی...

زیر لب گفت و با انگشت اشاره و وسطش یه کم گیجگاهش رو ماساژ داد و بعد چشم هاش به در دوخته شدن...واقعیت به مغزش هجوم اورد... تو یه فاصله چند ثانیه ای بدنش گر گرفت, قلبش دیوونه شد و نفس هاش راهشون رو گم کردن... سریع پاهاش رو حرکت داد و همینطور که تلو تلو میخورد خودش رو به جلوی اون مانع کوفتی رسوند و بدون ثانیه ای مکث بازش کرد.

چشم های خمارش به سمت هیکل اشنای چانیول که بکهیون به شدت ترسیده بود فراموشش کنه هجوم بردن... اون پسر لعنتی اینجا بود... با همون ابروهای لجبازی که اگه به هم نزدیک نبودن انگار قانون چرخش کره زمین به هم میخورد و نگاه بی حسی که بکهیون ارزوش بود ازش یه صدم گرما برداشت کنه...واقعا اینجا بود...با اینکه مست بود میتونست واقعی بودن ادم جلوش رو حس کنه...

چند لحظه به هم خیره موندن و بکهیون نفهمید مشروب براش تصمیم گرفت یا قلبش اما فقط جلو رفت و بی اراده دست هاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و گونه اش رو روی قفسه سینه اش گذاشت... بوی سیگار و بدن چانیول به بینی منتظرش حمله برد و بکهیون بی اراده یه نفس عمیق و لرزون کشید...انگار ارامش رو دوباره پیدا کرده بود...اونم تو نا اروم ترین ادم زندگیش...

خوشحال بود که نگاهش هیچ راهی برای دیدن واکنش چانیول نداره... نمیخواست حالت نگاهش رو ببینه...الان مست بود و تو مستی همه چی توجیه پذیر بود...حتی این حرکت احمقانه اش...

دست های چانیول بی حرکت کنار بدنش افتاده بودن و چشم هاش فقط شوکه پلک میزدن... نمیدونست با این هیکل کوچولو و داغ که یهو وسط سرمای نسبی این بیرون خودش رو به بدنش چسبونده چیکار کنه... دست هاش هیچ جوره برای پس زدنش بالا نمیومدن... میتونست برجسته شدن گونه بکهیون به خاطر چسبیدن به سینه خودش رو تصور کنه و میتونست لرزش اون لبهای کوچیک رو که نفس های اروم صاحبشون رو روی بلیزش رها میکردن تقریبا حس کنه...

بکهیون چقدر غیر منتظره بود...! با تنگتر شدن حلقه دست های بکهیون خودش رو وادار به تکون خوردن کرد. اومد جلو و بکهیون رو هم وادار به حرکت کرد و با پشت پاش در رو هل داد و بست...چرا نمیتونست پسش بزنه؟

-مستی؟

اروم پرسید و شونه های پسر کوچیکتر رو گرفت و از خودش جداش کرد.

پلک های نازک بکهیون میلرزیدن و چشم های براقش یه کم سرخ شده بودن...انگار که قطره های شفاف اشک منتظر چکیده شدنن اما علتی براش ندارن.

-نه...

بکهیون با جدیت اما یه لحن شل و ول گفت و همون لحظه تلوتلو خورد و باعث نقش گرفتن یه پوزخند روی لبهای درشت مهمونش شد.

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now