🔱Chapter 138🔱

8K 1.4K 582
                                    

همینطور که ته سیگار برگش رو از روی عادت با دندون هاش فشار میداد دستش رو جلو برد و روی لینک مقاله جلوش توی تبلت ضربه زد. "پسر کوچکتر خاندان بیون, جانشین جدید پدر؟" با دیدن تیتر مقاله نفسش رو بیرون داد و بعد ویدیو زیرش رو پلی کرد. پسر جوون رنگ پریده ای که داشت جون میکند لای جمعیت خبرنگارها راه خودش رو باز کنه و فقط پشت هم معذرت میخواست. معصوم به نظر میرسید... واقعا معصوم...ادم های معصوم همیشه فدا میشدن...ادم های معصوم در واقع حالش رو بهم میزدن! کلافه نگاهش رو از ویدیو جدا کرد و به محض اینکه صفحه تبلت رو خاموش کرد تقه ای به در اتاق کارش خورد.

-بیا تو.

خشک گفت و لحظه بعدی مرد مشکی پوشی با یه چهره جدی وارد اتاق شد. نگاه جئون تا وقتی که مرد روبروی میز قرار گرفت روش موند.

-چی شده؟

مرد خم شد به سمت جلو و با احترام یه فلش رو روی میز گذاشت.

-اطلاعاتی که این مدته جمع کردم.

جئون سرش رو بالا پایین کرد و با نوک انگشت فلش رو کشید سمت خودش.

-برای بیون یه پرونده مخفی تشکیل شده.

چشم های جئون با این حرف برقی زدن و بالا اومدن.

-چی؟

مرد یه کم مردد به نظر میرسید.

-راستش اطلاعات دقیقی ندارم. یعنی چیزی نیست که فعلا بشه به دستش اورد...اما پنهانی داره تشکیل میشه.برای معاملات غیر قانونیش. رقیب انتخاباتیش پشتشه. پرونده رفته دست یه افسر ساده که حتی عضو نیروی ویژه نیست...توی پاسگاهی کار میکنه که دوست خانوادگی بیون مسئولشه. فکر کنم با منظور دادنش به اون. ظاهرا میخوان ازش برای پوشوندن گندکاری ها استفاده کنن و هنوز از اصل قضیه بی خبره... اون بیون لعنتی همیشه از همه یه قدم جلوتره. جلوی تشکیل پرونده رو نگرفته تا سر رقیبش گرم بمونه اما داره بی سر و صدا هندلش میکنه.

جئون بعد این جملات با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و مرد مشکی پوش فقط ساکتش تماشاش کرد.

-افرین هیون سویا... هیچوقت ناامیدم نمیکنی. همیشه ادم باهوشی بودی. اونقدر باهوش که دوست خودت رو کله پا کردی...

مرد میانسال با لحن پرخنده ای که یه ته مایه تلخ داشت خطاب به شخصی که اونجا نبود گفت و بعد نگاهش رو داد به مرد روبروش.

-پسرش... بیون بکهیون. میخواد با پدرش همکاری کنه؟

خشک پرسید و مرد مشکی پوش بعد یه مکث کوتاه سری به حالت نه تکون داد.

-اینطور به نظر نمیاد.فقط یه بار به پدرش سر زده. مراسم ختم رو البته خانوادگی پشت سر گذاشتن. بقیه تایم خونه خودش بود...کنار پارک چانیول...

جئون همینطور که سیگار برگش رو تو دستش میچرخوند با یه اخم کمرنگ چند لحظه به روبرو خیره شد.

••✴️Stigma✴️••Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz