🔱Chapter 120🔱

8.9K 1.1K 316
                                    

سرش پایین بود اما میتونست نگاهی رو که روی صورتش بود حس کنه. نگاهی که هی بالا و پایین میشد و بوی دردسر میداد ولی در خلاف با گذشته فقط باعث میشه لبخند بزنه و حتی قلبش تپش های شیرینی بگیره.

-میدونی وقتی اینجوری بهم زل زدی اصلا نمیفهمم چی دارم میخونم؟

با جدیت گفت و سرش رو بالا اورد و به چشم های خوش فرمی که داشتن تماشاش میکردن خیره شد.

-خب چیکار کنم؟

لوهان با تخسی گفت و لب پایینش رو بیرون داد.

-دوباره داری تبدیل میشی به اوه سهون خسته کننده.

دستهای لوهان زیر بغلش گره شدن و افسر جوون فقط با تاسف سر تکون داد. دیگه فهمیده بود نصف حرفهای لوهان منظوری پشتشون نیست و فقط و فقط برای گرفتن واکنش گفته میشن.

-ما الان سر کاریم... قرار نیست سرگرمت کنم... در واقع تو الان خودتم باید درحال خوندن پرونده ها باشی.نه اینکه بشینی اونجا، ادامست رو باد کنی و تازه به منم تیکه بپرونی!

بعد از یه کم عقب دادن عینکش گفت و لوهان چشم هاش رو براش باریک کرد.

-نیم ساعت دیگه تایم اداری تمومه...به اندازه کافی برای امروز جون کندم!

-جون کندی؟

سهون با چشمهایی که یه کم درشتشون کرده بود گفت.

-منظورت از جون کندن دقیق چیه؟ هر ده دقیقه یه بار اومدن کنار میز من و کشیدن جواب ها از زیر زبون خودم؟

لوهان دوباره پشت چشم نازک کرد.

-بهرحال که دارم یاد میگیرم... همین مهمه نه؟ تازه من که قرار نیست اینجا استخدامی چیزی بشم...یه مدت دیگه بابام بالاخره ایمان میاره ادم شدم و میذاره برم دنبال ولگردی خودم.

سهون واقعا انرژی سروکله زدن با پسر جلوش رو نداشت پس فقط چشمهاش رو چرخوند و دوباره نگاهش رو به پرونده جلوش داد.

-میدونی دیروز یکی از پسرهایی که قبلا باش دیت رفته بودم بهم پیام داد.

لوهان که ظاهرا واکنش مورد نظرش رو نگرفته بود و قصد نداشت بیخیال هم بشه یهو تغییر موضع داد و با خونسردی شروع کرد و وقتی سر سهون سریع بالا اومد نیشخند زد. از جاش بلند شد و طوری که انگار اصلا متوجه حالت پرحرص چشم های افسر جوون نشده رفت سمت دیگه اتاق.

-گفت دلش برام تنگ شده و میخواد ببینتم... به نظرت چی بگم بهش؟ قبلا خیلی باهاش خوش میگذشت. یکی دوبار حتی بخاطرم مهمونی گرفت. یعنی بازم باهاش خوش میگذره؟

اخم های سهون کامل توی هم رفته بودن و حتی یکی از دستهاش مشت شده بود.

-واقعا داری این سوال رو میکنی یا میخوای اعصاب من رو تست کنی؟

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora