🔱Chapter 144🔱

8.4K 1.4K 563
                                    

-حالش بهتره؟

سر پسر جوون با شنیدن این سوال به سمت زن میانسال و رنگ پریده ای که پشتش ایستاده بود چرخید. نفسش رو بیرون داد و سعی کرد نذاره حس تلخی که درونش بود روی لحنش تاثیر بذاره.

-اره. ارام بخش بهش زدن. فکر کنم خوابید.

زیر لب خطاب به خانوم بیون گفت و بعد با تردید در اتاق بکهیون رو بست و اومد توی راهرو.

-پدرش داره تمام تلاشش رو میکنه اون کلیپ از همه جا پاک بشه...از بعد فوت سونگیون تا حالا هیچی نتونسته بود دوباره انقدر بهم بریزتش.

خانوم بیون اروم گفت و لوهان یه تکخند حرصی زد.

-یه کم برای این کارها دیر نیست خاله جان؟

با تمسخر گفت و نگاه خانوم بیون بالا اومد.

-چی؟

لوهان چنگی لای موهاش انداخت.

-ببخشید که رک و بی پرده میگم اما علت اصلی ای که دوست من الان تو این وضعیته شما و پدرشید. قبلا وقتی با بیماریش, با مشکلاتش و دردهاش روبرو میشد نه شما نه عمو اهمیت نمیدادید. درگیر زندگی خودتون بودید و فقط یه پسر بی عیب و نقص میخواستید. حالا یکی از بچه هاتون زیر خاکه و اون یکی داره نابود میشه و تازه الان تصمیم گرفتید پدر مادری کنید براش؟ تنها علتی که اوردمش اینجا و نبردمش خونه خودم این بود که امنیت نداشت. معنیش این نیست که میذارم دوستم اینجا بمونه. شرایط رو درست میکنم و میام دنبالش. تا اون موقع فقط لطف کنید اروم نگهش دارید.

با عصبانیت هرچی که تو سرش بود رو سر زن شوکه جلوش خالی کرد و بعد چرخید و با قدم های بلند راه افتاد سمت انتهای راهرو و مسلما اصلا نمیدونست دوستش که توی اتاق به ظاهر خوابه همه حرفهاش رو شنیده. بکهیون اروم روی تخت غلت زد و نفسش رو حبس کرد. نیاز داشت مطمئن بشه مادرش رفته تا بتونه گریه اش رو ازاد کنه و وقتی بالاخره صدای پاشنه های مادرش بهش نوید دور شدنش رو داد اشکهاش سرعت بیشتری گرفتن و هق هقش به زحمت از بین لبهاش بیرون زد.هنوز هم باورش نشده بود. هضم اینکه چه بلایی سرش اومده بود واقعا سخت بود. انقدر حالش بد بود که حس میکرد دیگه محاله حس خوبی به هیچ چیزی پیدا کنه. نمیدونست حتی برای چی الان داره گریه میکنه. برای اینکه چانیول باهاش اینکارو کرده بود؟ برای اینکه دیگه قرار بود هرجا میره نگاه ها با کلی حرف روش بیاد؟ ولی نه حالا که فکرش رو میکرد این واقعیت که فهمیده بود چانیول باهاش چیکار کرده از همه چی هضمش سختتر بود. بکهیون یه مدت طولانی بود که باور کرده بود چانیول قراره تنها خانواده اش باشه. کسی که همواره هواش رو داره. اونی که نمیذاره بکهیون اسیب ببینه یا حداقل موقع اسیب دیدن کنارشه... درست همونطوری که خود بکهیون دوست داشت برای پسر بزرگتر باشه. یه سرپناه و همدم. اما حالا همه چی از هم پاشیده بود. اون رویاها و افکار...اون اعتماد و باور عمیق زیر یه حجم سنگینی از ناامنی و ناامیدی گم شده بود و بکهیون داشت زیر این بار خفه میشد. قفسه سینه اش سنگین بود و چشم هاش سنگین تر. تا قبل این لحظه نمیدونست اینکه یکی هم زمان هم قلبت رو بشکنه و هم اعتمادت رو خورد کنه چه حسی داره. چرخید و به سقف خیره شد و قطره های اشک شروع به چکیدن توی گوشش کردن. حتی سعی نمیکرد جلوی اشکهاش رو بگیره یا حتی سعی کنه اروم بشه. خودش رو به جریان دردناکی که بین قلب و چشم هاش و گلوش حرکت میکرد سپرده بود.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora