🔱Chapter: 12🔱

7.7K 1.4K 183
                                    

جلوی اینه موهای مشکیش رو که قسمتی از پیشونیش رو پوشونده بودن مرتب کرد و دستی بینشون کشید و با دیدن اینکه مثل همیشه جذابیتش غیر قابل انکاره نیشخندی زد که باعث شد دندون های خرگوشیش یه کم برجسته تر از همیشه تو چشم بیان و حس کنه عین انیمه ها دارن تو اینه برق میزن.

دو طرف کت اسپرتش رو کشید و درحالی که سعی داشت خیلی محکم قدم برداره رفت سمت در.

حرف های چند دقیقه پیش هیونگش طبق معمول به فراموشی سپرده شده بودن و جونگ کوک الان فقط میخواست به اون تازه وارد های احمق که احتمالا از فکر جا کردن خودشون تو تشکیلات جئون حسابی حس میکردن خوش شانسی اوردن بفهمونه که قرار نیست اینجا بهشون خوش بگذره...و البته با شاخ و شونه کشیدن برای اونها از میزان بی حوصلگی خودش که مدت ها بود به خاطر گیر افتادن توی این عمارت یه بخش جداناپذیر از وجودش شده بود، کم کنه...

فقط یکی اینجا بهش خوش میگذشت و اونم کوکی بود! که البته این عبارتی که تو سرش تکرار کرد زیاد هم صادقانه نبود چون اونقدرا هم به خودش خوش نمیگذشت...فقط دوست داشت باور کنه که داره لحظات خوبی رو میگذرونه...

به محض اینکه در اتاقش پشت سرش به هم خورد و چرخید با دیدن شخصی که منتظرش بود از جا پرید اما سعی کرد به روی خودش نیاره و به سرعت اخم کرد. دستیار لعنت شده پدرش علاقه خاصی به اینکه عین چسب بهش بچسبه داشت...ظاهرا فکر میکرد با جلب کردن نظرش اینده خودش توی این تشکیلات رو تضمین کرده!

-اینجا چرا وایسادی؟

-منتظر شما بودم قربان...افرادی که گفته بودم تو عمارت اصلی منتظرتونن...من بهشون گفتم چند دقیقه دیگه برای بازگو کردن وظایفشون تشریف میارید...

-باشه...

بی حوصله گفت و بی توجه به مرد کنارش جلو جلو راه افتاد و دستیار همواره استرسی پدرش هم دنبالش دوید.

طوری هیجان زده بود که حس میکرد تو خونش ادرنالین خالص جریان داره. اون بارها از پدرش برای همچین موقعیتی درخواست کرده بود اما همواره با جمله " هنوز بچه ای!" رد شده بود اما اینبار معلوم نبود تو سر پدرش چی میگذشت که بهش اجازه داده بود کاری رو که میخواد بکنه...

پدرش معمولا بهش نه نمیگفت...از بچگی همیشه به تک تک خواسته هاش ، البته اون مواردی که با قوانین پدرش تناقض نداشت، جواب مثبت داده بود اما وقتی میگفت نه عوض کردن جوابش غیر ممکن بود...

وگرنه کوکی مدت ها قبل ازش خواسته بود که به چانیول هیونگ و مادرش اجازه بده که اینجا زندگی کنن و باهاشون رفتار خوبی داشته باشه اما این موضوع چیزی بود که حتی یه بار باعث سیلی خوردنش شده بود...اتفاقی که جونگ کوک فقط دیده بود بارها از بچگی سر هیونگش اومده اما خودش هیچوقت تجربه اش نکرده بود اما بعد از اون سیلی فهمیده بود که حتی محبت پدرش هم خط قرمزهایی داره که نباید ازشون رد بشه...

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora