🔱Chapter 145🔱

8.9K 1.4K 511
                                    

-خوبی مامان؟

ضعیف پرسید و به چشم های نیمه باز زن روی تخت خیره شد و یه لبخند کمرنگ زد. زن میانسال در جوابش به زحمت سرش رو بالا پایین کرد و بعد دستش رو جلو اورد تا بتونه دست پسرش رو که چند سانتیش بود بگیره. تهیونگ سریع خودش رو حرکت داد و اجازه داد انگشت هاشون به هم برسه و خانوم کیم با گرمایی که حس کرد یه لبخند بیجون اما پر محبت و خالص زد.

-یه کوچولو دیگه تحمل کنی همه چی درست میشه. کلیه برات پیدا شده و تاریخ عملت هم مشخص کردم. پولش هم جوره. فقط روی خوب شدن تمرکز کن باشه؟

همین طور که موهای کم پشت زن میانسال رو با محبت دست میکشید گفت و دوباره به چشم هاش خیره شد. خانوم کیم با نگرانی نگاهش رو روی صورت پسر جوونش چرخوند. زیر چشم های تهیونگ گود افتاده بودن و مردمک هاش با یه هاله قرمز احاطه شده بودن. اون یه مادر بود و حتی تو این حالت هم میتونست حس کنه پسرش دوباره به سمتی که نباید داره میره. تهیونگی که تو چند ماه گذشته میومد بالای سرش و با شوق و ذوق از اینده و ادمی که میخواد بهش معرفی کنه حرف میزد این پسر رنگ پریده و خسته جلوش نبود. نگاه نگرانش باعث شد پسرش اخم کنه و یه کم بره عقب.

-نشد دیگه... این چه قیافه ایه؟ من دارم میگم قراره خوب شی و تو اخم میکنی؟ قهر کنم باهات؟

تهیونگ با لحن شوخی که سعی داشت تلخی زیرش رو قایم کنه گفت و خانوم کیم خودش رو وادار کرد لبخند بزنه و سری تکون بده. حرف زدن تو این موقعیت ازش در حد کوه کندن انرژی میگرفت و نمیتونست بهرحال پسرش رو سوال پیچ کنه یا سعی کنه حالش رو بهتر کنه. دست تهیونگ رو فشار داد و پسر جوون بالافاصله خم شد روش تا مادرش به عادت همیشه بتونه لبهاش رو برای چند لحظه روی پوست صورتش جا بده.

-دوستت دارم مامان. خوب میشی. فقط یه کوچولو دیگه تحمل کن. بعدش میریم خونه...همونجوری که دوست داری...دیگه کسی اونجا رو قرار نیست ازت بگیره.

تهیونگ با صدایی که میلرزید اروم زیر گوش مادرش گفت و بعد پیشونیش رو بوسید و با یه نگاه غمگین بهش چرخید و از اتاق بیرون رفت. میدونست مادرش فهمیده. اون زن بزرگش کرده بود و همیشه از چشم هاش همه چی رو میخوند. شرمنده و خسته بود اما کاری ازش برنمیومد. از دست دادن تنها چیزی که یه مدت سرپا نگهش داشته بود سخت تر از تصوراتش بهش گذشته بود. حتی وقتی کاملا مست هم بود فقط و فقط یه اسم تو سرش میچرخید و اونم "جونگ کوک" بود. تقریبا سه شب بود که حتی چند ساعت هم نخوابیده بود و همش توی کلاب های مختلف درگیر اب کردن جنسی بود که گیرش اومده بود. پول اونی که استخدامش کرده بود رو داده بود و حالا فقط داشت سود میکرد اما خوشحال نبود. این چیزی نبود که میخواست اما چیزی بود که زندگی بهش داده بود و کاریش هم نمیشد کرد. بعد از یه مکالمه کوتاه برای بار سوم تو اون روز با دکتر مادرش بالاخره خودش رو راضی کرد بهتره چند ساعتی از محیط بیمارستان فاصله بگیره اما وقتی داشت از لابی رد میشد با شنیدن یه اسم اشنا جلوی تلویزیون بزرگی که توی سالن اصلی به دیوار وصل شده بود ایستاد. با اخم چرخید و به صفحه مانیتور خیره شد و بعد از چند لحظه شوکه و مات یه قدم عقب رفت. هضم اینکه کسی که خونه اش رو خریده بود و تقریبا دوستش شده بود, بیون بکهیون وارث اول خانواده بیون بود سخت بود...اما هضم اینکه اون پسر ساده و اروم درگیر یه رسوایی جنسی شده بود حتی سختتر هم بود. کلافه چنگی لای موهاش کشید و نفسش رو بیرون داد. چرا اتفاقات بد همیشه برای ادم های خوب میوفتاد؟ دلش میخواست به شماره ای که بکهیون بهش داده بود زنگ بزنه و حالش رو بپرسه اما حس میکرد الان تایم مناسبی نیست. با قدم های اروم از بیمارستان رفت بیرون و یه نفس عمیق کشید. باید میرفت کلاب و باقی مونده اون جنس های لعنتی رو اب میکرد تا هر چه زودتر از شرشون خلاص بشه... بعدا به بکهیون زنگ میزد. حتما بهش زنگ میزد!

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora