🔱Chapter 91🔱

7.2K 1K 26
                                    

یه خمیازه پنهانی کشید و دستش رو زیر چونه اش جا به جا کرد. اون هیچوقت بچه درس خونی نبود و البته یکی از علت های بزرگ این مسئله این بود که جای مدرسه رفتن و دوست پیدا کردن و شریک شدن گله هاش از درس و کلاس با بقیه، همیشه توی کلاس هایی شرکت کرده بود که تنها دانش آموزش خودش بود. جوری که مدرسه رفتن حالا دیگه یه حسرت دور شده بود که میدونست هیچوقت قرار نیست بهش برسه. اگرچه که به لطف همون کلاس های فشرده با استادهای ماهر توی اطلاعات خیلی از هم سن و سالهای خودش جلوتر بود و اگه پدرش اصرار به تحصیل خونگی نداشت خیلی راحت میتونست تو یه دانشگاه معتبر یه صندلی برای خودش جور کنه...ولی میدونست که پدرش قرار نیست همچین فرصتی بهش بده و از سمت دیگه حتی فکر دانشگاه رفتن به شدت میترسوندش...میدونست هیچ شباهتی به هم سن و سالهاش نداره و از اینکه به خاطر بی تجربگیش مورد تمسخر قرار بگیره وحشت داشت...

بی حوصله رو برگه زیر دستش خط خطی کرد و سعی کرد حواسش رو به فرمول هایی که استاد گرونی که باباش مخصوص خودش استخدام کرده بود، داشت توضیح میداد بده. اما با وجود اینکه قبلا چندتا از معلم هاش بهش گفته بودن تو شیمی به شدت با استعداده اما مغزش تصمیم گرفته بود باهاش همکاری نکنه...

میدونست اگه یه روزی بخواد مدیریت کارخونه های داروسازی پدرش رو به عهده بگیره باید حداقل یه سواد کلی توی این مسائل داشته باشه اما مشکل این بود که جونگ کوک میدونست اون روز هیچوقت نمیرسه. چون اگه یه روز بالاخره مالک دارایی های کوفتی پدرش میشد در اولین فرصت همه رو میفروخت و میرفت سالهای هدر رفته اش رو جبران کنه. کارخونه های پدرش معروف و موفق بودن اما جونگ کوک میدونست این بیزنس موفق کاور کارهای غیرقانونی پدرشه و همکاری کردن توش اون رو هم یه مجرم میکرد...پدرش تو اون ازمایشگاه ها و کارخونه ها فقط دارو تولید نمیکرد و جونگ کوک با وجود بی خبری و عدم دخالتش تو کارهای پدرش این رو خوب میدونست...این مسئله همون علتی بود که برادرش همیشه از همکاری با پدرش منعش میکرد و مادرش به شدت به اینده اش واکنش نشون میداد...

با صدای ضربه های متداوم روی تخته دیجیتالی سرش بالا اومد و متوجه شد پلکهاش چند لحظه ای میشه روی هم رفته.

شرمنده به استاد میانسال لبخند زد. بهرحال اون بیچاره گناهی نداشت که گیر یه شاگرد بی علاقه و البته بی حوصله افتاده بود. اون بچه سرتقی نبود و خیلی راحت حرف گوش میداد اما مغزش دست از پرت کردن حواسش برنمیداشت.

استاد میانسال سری تکون داد و مشغول جمع کردن کیفش شد.

-فکر کنم برای امروزتون بسه...

جونگ کوک شوکه نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره به استادش نگاه کرد.

-اما هنوز دو ساعت مونده... بابام گفت...

-میدونم پدرتون چی گفتن... اما هرکسی یه توانایی ای داره... از صبح تا حالا سر کلاس بودید... فکر کنم بهتره استراحت کنید...اگه مشکلی پیش اومد بگید من صلاح دونستم...بهرحال حتی با وجود اینکه یه سالی میشه درس نخوندید بازهم از لحاظ اطلاعاتی خیلی جلو هستید...

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora