🔱Chapter 83🔱

7.1K 1K 60
                                    

دستهاش اروم روی نرده های بالکن نشستن و یه نفس عمیق از بین لبهاش به بیرون رها شد. برگشت به این خراب شده حس خوبی نداشت ولی جونگ کوک میتونست باهاش کنار بیاد... اما چیزی که نمیتونست هیچ جوره باهاش کنار بیاد ناراحتی هیونگش بود... چانیول یه چیزیش شده بود و این پسر کوچیکتر رو در حد مرگ ترسونده بود چون نگران بود که نکنه پدرشون دوباره دست به کاری زده که جونگ کوک بی خبره...فقط میتونست حدس بزنه که اگه این اتفاق افتاده مقصر صد در صد خودشه... اون از چانیول خواسته بود که از خونه بیرون ببرتش تا بتونه سر از کار تهیونگ دربیاره... برادرش بارها و بارها ردش کرده بود و اون باز هم اصرار کرده بود ولی اگه پدرشون بویی از قضیه برده بود براش اهمیتی نداشت که خودش اصرار کرده و باعث شده و تنها کسی که تنبیه میشد چانیول بود... درست مثل همیشه... توی تمام دوران بچگیشون جونگ کوک شاهد این بود که تقاص تمام اشتباهاتش رو هیونگش پس میده و شاید اینکه لازم نبود تنبیه بشه باید خوشحالش میکرد اما هیچوقت خوشحال نشده بود...اینکه تو فاصله وایسی و ببینی عزیزترین ادم زندگیت به خاطرت داره اذیت میشه و نتونی هیچ کاری کنی از هر چیزی عذاب اور تر بود...برای همین با گذشت زمان خودش رو محدود و محدودتر کرد...دیگه کمتر بهانه میگرفت...کمتر اعتراض میکرد و کمتر میخواست...و یه روز به خودش اومد و دید شبیه پرنده ای شده که به خواست خودش بالهاش رو قطع کردن...اما هیونگش براش از ازادیش عزیزتر بود پس اهمیتی نداشت...پدرش از این علاقه خیلی بی رحمانه برای مطیع کردنش استفاده کرده بود و جواب هم گرفته بود و شاید اگه سر و کله تهیونگ پیدا نمیشد تا جونگ کوک دوباره دلش چیزهای جدید بخواد هیچوقت دست از مطیع بودن هم برنمیداشت...اگرچه که تظاهر میکرد که قویه اما مطمئن بود اگه پدرش دوباره از هیونگش استفاده میکرد میتونست حتی خیلی راحت جونگ کوک رو وادار کنه که بخواد جانشینش بشه و تو کارها کمکش کنه...

درمونده چنگی لای موهاش انداخت و نگاهش روی برادرش که توی محوطه پشتی لبه یکی از سکوها نشسته بود و بی وقفه سیگار میکشید برگشت... یکی از ترسهاش همیشه تو زندگی این بود که چانیول بخاطر این همه سیگار کشیدن سرطان بگیره چون از وقتی که یادش بود هیونگش یه سیگار بین انگشت هاش داشت...

کاش بلد بود حرف از زیر زبون کسی بکشه تا بتونه سر از افکار هیونگش دربیاره اما چانیول این چند روز گذشته هیچ توجهی بهش نشون نداده بود و فقط به علت های نامعلومی از عمارت تکون نخورده بود...جونگ کوک متوجه شده بود که روابط برادرش و هایری هم عجیب شدن... میدونست اون دوتا گاهی کارهایی که نباید، میکنن اما فکر میکرد پای احساسی درمیون نیست ولی حالا هایری حسابی داغون به نظر میرسید و چانیول ظاهرا اصلا اهمیتی نمیداد... و جونگ کوک سر این قضیه تا حدی ناراحت بود.

هایری همیشه با اینکه علتی نداشت، باهاش خوب رفتار کرده بود... جونگ کوک معمولا از معشوقه های پدرش متنفر بود اگرچه که میدونست مادر اصلی خودشم یکی ازشون بوده ولی هایری فرق داشت... اون دختر با وجود ظاهر متفاوتی که از خودش نشون میداد خیلی دلسوز و بی پناه بود و جونگ کوک گاهی ارزو میکرد یکی بیاد و از این جهنم اون رو هم نجات بده.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora