🔱Chapter 126🔱

7.8K 1.2K 528
                                    

-گمشو عقب لعنتی!

به محض ازاد شدن بازوش عصبی داد زد و مرد مشکی پوش کنارش بدون اینکه حالت چهره اش تغییری بکنه عقب نشینی کرد. جونگ کوک با حرص از بین دندون هاش یه نفس عمیق بیرون داد و بعد بدون اینکه به خودش زحمت در زدن بده در رو باز کرد و وارد اتاق شد.بعد از این همه روز بی خبری و زندانی بودن پدرش بالاخره تصمیم گرفته بود باهاش حرف بزنه. با اخم های تو هم بی توجه به مرد میانسال پشت میز رفت سمت مبل و روش جا گرفت. میدونست قراره بحث ناخوشایندی داشته باشن پس الان قصد اینکه تلاش کنه شروع شیرینی داشته باشن رو نداشت.

-از کارتون پشیمون شدید یا قراره تنبیهات جدیدم بهم دیکته بشه؟

خشک پرسید و مرد میانسال هم خشک بهش خیره شد.

-خودت چی فکر میکنی؟

جونگ کوک با تمسخر لبهاش رو از هم فاصله داد.

-حتی اگه نخوام شخصیش هم کنم و مثلا منطقی باشم بازم مورد اول نمیتونه باشه... چون جئون پشیمون نمیشه نه؟

پدرش پوزخندی زد و سرش رو بالا پایین کرد.

-حداقل در این حد من رو شناختی.

پسر کوچیکتر حالا دیگه معذب بود و اگرچه که قرار نبود نشونش بده اما استرس هم داشت. زندگیش تو دستهای ادم روبروش بود و میدونست هیچ توانایی ای برای ازاد کردن خودش نداره. اون نه قوی بود نه نقشه ای داشت.

-خب پس زودتر حرفتون رو بزنید.

زیر لب عصبی گفت و دستهاش رو توی هم حلقه کرد. مرد میانسال از پشت میز با یه حالت عجیب داشت نگاهش میکرد و بعد از چند لحظه جونگ کوک فهمید پدرش برای گفتن چیزی که میخواد بگه مردده...و این همه چی رو ترسناک تر کرد چون اقای جئون فقط وقتی به اون میرسید محتاط میشد و اینکه مردد بود یعنی حرفی که میخواست بزنه قرار بود زیادی تلخ باشه.

-منتظرم!

با بی صبری گفت و مرد میانسال یه نفس عمیق گرفت و یه کم از گیلاس روی میزش رو برداشت و مزه کرد.

-راجع به رابطه ات با اون پسره میدونم.

جمله پدرش خشک و کوتاه و خبری بود و تمام بدن پسر کوچیکتر بعد از شنیدنش منقبض شد. حتی نمیتونست پلک بزنه. نفسش حبس شده بود و منتظر شنیدن بقیه حرفهای ادم روبروش بود چون مسلما این نمیتونست کلش باشه.

-خبر دارم چندبار باهاش رفتی بیرون...خبر دارم چه غلطی با هم میکنید. در واقع اینکه فکر کردی باخبر نمیشم یه کم به غرورم لطمه زد. تو بابات رو خوب میشناسی نه!؟

لبهای جونگ کوک داشتن میلرزیدن.

-اره...خیلی خوب. فقط امیدوار بودم این دفعه فرق کنه. که بذاری برای یه بارم که شده ازاد باشم و خودم تصمیم بگیرم.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora