🔱Chapter :24🔱

7K 1.2K 170
                                    

-بیا تو...

با صدایی که شنید متوجه شد که بالاخره اجازه ورود گرفته و دستگیره در رو چرخوند. هرچی تو چند ساعت گذشته احتمالات رو بررسی کرده بود نتیجه ای نگرفته بود و هنوز نمیدونست جئون چیکار میتونه باهاش داشته باشه و برعکس بقیه که معمولا همچین مواقعی میترسیدن هیچ حس خاصی نداشت و فقط کنجکاو بود... در این حد میدونست که جونگ کوک دوباره امروز صبح درخواست کرده که از عمارت بیرون بره و پدرش قبول نکرده و احتمالا یه سیلی دیگه خورده... تهیونگ اون موقع اونجا نبود اما بعدا یه رد قرمز رو روی صورت اون پسر دیده بود و حتی کنار لبش هم به نظر میرسید زخم باشه و بدون اینکه حتی متوجه علتش بشه با دیدن حالت سرد و بی حس جونگ کوک تا حدی اعصابش به هم ریخته بود...وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و با یه حالت جدی منتظر ایستاد.

-بشین...

جئون بدون اینکه سرش رو بالا بیاره بعد از تقریبا یه دقیقه گفت، ظاهرا با سرپا نگه داشتنش سعی داشت بهش اعلام قدرت کنه اما نمیدونست این مدل رفتارها برای پسری که از یه سن خیلی کم با رفتارهایی عجیب تر از این مواجه شده خیلی اسون معنیش تحلیل میشه... بدون حرفی روی یکی از صندلی های چرم جا گرفت.

چند لحظه تو سکوت گذشت تا اینکه بالاخره سر جئون بزرگ بالا اومد و اون چشم های نسبتا ریز اما نافذ زیر نظر گرفتنش.

تهیونگ بی حس و با یه اخم کمرنگ متقابلا به ادم پشت میز خیره شد...حتی میتونست تا یک ساعت بعدی هم اینکار رو تکرار کنه تا به ادم جلوش بفهمونه ازش ترسی نداره... اقای جئون بالاخره به حرف اومد.

-ظاهرا جونگ کوک تو رو به بقیه اشون ترجیح میده...

اقای جئون با لحنی که تهیونگ اصلا نمیدونست چه منظوری پشتشه گفت و تهیونگ فقط سر تکون داد.

-دوست داری حقوقت دوبرابر شه؟

ابروهای تهیونگ با این حرف سریع بالا رفتن. معلوم بود که همچین چیزی رو میخواست.

-باید چیکار کنم؟

بدون معطلی گفت و حرفش باعث شد اقای جئون خنده ای بکنه.

-عجب پسر عجولی هستی...

مرد مسن ترگفت و مشغول اتیش کردن پیپش شد و تهیونگ پنهانی هوف بی حوصله ای کشید. ادم های پولدار چون خودشون دغدغه ای نداشتن فکر میکردن همه عین خودشون بیخیال و با حوصله ان ...

صدای تقه ای به در توجه جفتشون رو به سمتش جلب کرد و بعد در باز شد و دختر جوونی که تهیونگ میدونست معشوقه اقای جئونه به داخل سرک کشید. تهیونگ بارها اون دختر رو دور و بر عمارت درحال سیگار کشیدن دیده بود... سیگار میکشید و به اسمون خیره میشد و تهیونگ حتی از نگاه سرد تو چشم هاش میتونست بخونه که اونم دلایل نه چندان جالبی برای اینجا بودن داره.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora