بی توجه به نگاه های گاه به گاه اهالی عمارت خودش رو تا جلوی در کشید و بعد ازش خارج شد. انقدر سرگیجه اش شدید بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه با صورت پخش زمین بشه. بینیش هنوز داشت خون ریزی میکرد و طوری همه جاش درد میکرد که پیدا کردن نقطه ای که درد نکنه سخت بود. ولی همینطور که مدام به خودش تکرار میکرد حواسش رو جمع نکنه تا زمین نیوفته به راه رفتن با جدیت ادامه داد.
زندگی عجیب بود. مسلما نباید پدرت کسی میشد که باعث اسیب دیدنت میشه و دلیل همه ترس هاته. ولی برای اون اینجوری شده بود و چانیول نمیتونست درک کنه چرا از بین همه ادم ها باید اون همچین شانسی داشته باشه.
چرا نمیشد جئون یه ادم عادی باشه؟ به اون و کوکی یه حد مساوی از عشق بده و به مادرش احترام بذاره؟ میدونست همه چی تو زندگی نتیجه چیز دیگه ایه اما اون هیچوقت کاری نکرده بود که بخواد نتیجه و تقاصش این باشه.این شکنجه وقتی شروع شده بود که هنوز خیلی بچه بود و حتی فرصتی برای اشتباه های بزرگ پیدا نکرده بود.باور اینکه همونجوری که مادرش گفته بود جئون یه زمانی ادم خوب و گرمی بوده روز به روز سخت تر میشد. با یه مشت افکار پریشون و قدم های نامیزون به سر جاده ای که قرار بود بکهیون بیاد دنبالش رسید و اونقدر خسته شده بود که تکیه اش رو به تیر چراغ برقی که سرش بود داد و همونجا روی زمین نشست.
دستش رو بالا اورد و با پشت دست دوباره بینیش رو یه کم پاک کرد و بعد سرش رو به تیر پشت سرش تکیه داد.
کی این روزها تموم میشدن؟ یعنی یه روز میشد که فقط بتونه از داشتن بکهیون لذت ببره و نگران لحظه بعدی نباشه؟ تقریبا بیست دقیقه بعدی همونجا نشست و خفه نفس کشید تا اینکه صدای نزدیک شدن یه ماشین باعث شد لای پلک هاش باز بشه و قبل از اینکه بخواد بچرخه در ماشین تو چند قدمیش باز شد و یه صدای پر ارامش اما ترسیده اسمش رو صدا کرد.
بکهیون حالا روبروش روی زمین دو زانو نشسته بود و با چشم های پر از نگرانی و ترس به صورتش خیره بود.
-یول...
بکهیون با صدایی که میلرزید دوباره زمزمه کرد و دستش بالا اومد صورتش رو قاب کرد. دستهاش اونقدر گرم و نرم بودن که چانیول حس کرد دلش میخواد همین الان فقط چشم هاش رو ببنده و بخوابه. ولی خودش رو وادار کرد چشم هاش رو باز نگه داره. نمیخواست بکهیون رو بیشتر از این بترسونه.
-خوبم...
-خوب نیستی.
بکهیون با صدای لرزونی گفت و بعد با استین بلیزش سعی کرد خونه بینیش رو پاک کنه ولی چندان موفق نشد. چانیول میتونست به وضوح اشکی شدن چشم های پسر جلوش رو ببینه و براش از خودش متنفر بود.
-متاسفم...نمیخواستم اینجوری...
بی اراده زمزمه کرد ولی با دردی که توی قفسه سینه اش حس کرد جمله اش رو نصفه رها کرد. بکهیون تند تند سرش رو تکون داد و گونه اش رو نوازش کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
••✴️Stigma✴️••
Mistério / Suspenseبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...