Chapter 34

7.2K 1.2K 101
                                    

نگاهش بین بطری سوجو که داشت به اخر میرسید و صفحه روشن گوشیش که روی میز بود جا به جا میشد و گاهی به سمت دیگه ای میرفت اما مثل یه بچه ای که میترسه اگه نگاهش رو از مادرش بگیره گم بشه دوباره خیلی سریع به همون نقاط قبلی برمیگشت...

حماقت های اون تو زندگیش انگشت شمار اما خیلی بزرگ بودن...زیاد ادمی نبود که خودش رو درگیر ریسک کنه و تا حدی هم محتاط بود...سعی نمیکرد کارش رو بپیچونه و وقتی درس میخوند هم از زیرش در نمیرفت... اگرچه که دلش پنهانی همیشه جاهای دیگه میچرخید اما مغزش همراهیش نمیکرد...لوهان بارها بهش گفته بود زیادی ترسوئه...گفته بود عین رباتیه که خیلی دقیق برنامه ریزیش کردن و هیچ اروری نداره...و البته وقتی از زیر سایه پدرش بیرون اومده بود یکی از کسایی که زیادی شوکه شده بود همون لوهان بود...متاسفانه دوستش هم با وجود سالها دوستی اونقدرها بهش باور نداشت که قبول کنه بکهیون تصمیم گرفت فرمون زندگیش رو خودش تو دست بگیره...

وقتی تصمیم گرفته بود از خانواده اش جدا بشه مغزش بهش گفته بود نه و قلبش گفته بود دل تنگی میکشتش... اما اون درد دلتنگی رو به جون خریده بود و از جایی که همه عمرش رو توش گذرونده بود بیرون زده بود تا روی پای خودش بیاسته... الانم قلبش دلتنگ بود اما اینبار بکهیون نتونسته بود به خواسته اش بی توجهی کنه... برای همین بود که الان معده خالیش با سه چهارم یه بطری سوجو پر شده بود و روی صفحه گوشیش یه پیام کوتاه با مضمون "میشه بیای ببینمت؟ " منتظر ارسال شدن بود.

بکهیون اروم دستش رو جلو برد بطری رو برداشت باقیمونده رو سر کشید و بعد روی مبل خودش رو عقب داد. نفس های عمیقش حس اتیش رو بهش میدادن... پلکهاش رو بست و سعی کرد به یه نقطه امن توی افکارش برسه... میخواست یا نمیخواست؟ عجب سوال لعنتی سختی! میخواست اما اینجوری نه ولی متاسفانه مدل دیگه ای نمیشد...

چند تا نفس عمیق دیگه طول کشید تا چشم هاش باز بشه,گوشیش رو بقاپه و جای ارسال کردن پیامش دکمه برقراری تماس رو بزنه.

نگاه گیجش فقط یه لحظه روی ساعت رفت... نه و بیست و پنج دقیقه... اونقدرام دیر نشده بود...

یه بوق... دو بوق... پنج بوق... چرا این لعنتی جواب نمیداد؟ تماس قطع شد اما بکهیون دوباره شماره رو گرفت.

-بله؟

بالاخره صدای بم چانیول توی گوشی پخش شد و دست لرزون بکهیون دسته مبل رو چنگ زد. صداش حتی از پشت گوشی هم جادوگر بود...

-بکهیونم...

-فهمیدم...

چانیول خیلی علنی سرد گفت که البته چیز جدیدی نبود. بکهیون فهمیده بود اون پسر اگه سرد حرف نزنه فکر میکنه دنیا ممکنه به اخر برسه...اگرچه که بکهیون معتقد بود اگه یه روزی لحنش حتی یه درصد کوچیک از مهربونی نسبت بهش بگیره دنیای خودش به اخر میرسه...

••✴️Stigma✴️••Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora