🔱Chapter 77🔱

7K 1K 76
                                    

لحنی که تهیونگ باهاش ازش سوال کرده بود اونقدرها عصبی نبود...در واقع تا حدی اروم بود و همین برای اینکه جونگ کوک حتی بیشتر بترسه کافی بود چون میدونست تهیونگ وقتی بی منطق عصبانی میشد سریع هم اروم میشد اما وقتی داشت خودش رو کنترل میکرد تا درست شرایط رو بررسی کنه یعنی قرار بود حسابی بعدش جوش بیاره و پسر کوچیکتر اصلا همچین چیزی رو نمیخواست...از عصبانیت تهیونگ نمیترسید در واقع چیزی که براش ترسناک بود سرد شدن دوباره رابطه اشون و بی اعتماد شدن اون پسر نسبت به خودش بود...واقعا نمیخواست برگردن روی نقطه شروع...انرژی دوباره تلاش کردن رو نداشت...پس هرجور شده باید این بحث لعنتی رو میبرد!

-با... با هیونگم اومدم... یکی از دوستاش اینجا بستریه...

خیلی سریع جملاتش رو سرهم کرد...میخواست اول با دروغ این وضعی رو که پیش اومده بود جمع کنه اما تلاشش انقدر مضحک بود که حتی چانیول که یه کم اونورتر ایستاده بود با شنیدن جمله هاش از روی تاسف سری تکون داد...شاید باید به برادرش یاد میداد چطور طبیعی دروغ بگه و کارش رو جلو ببره...جونگ کوک زیادی بی تجربه بود!

-واقعا؟ نشونم بده!!!

تهیونگ با لحن خشک و البته یه نیشخند عصبی جوری که مشخص بود اصلا حرفش رو باور نکرده سریع گفت و چشم های جونگ کوک از این درخواست گشاد شدن...به این بخش قضیه فکر نکرده بود ، در نتیجه فقط تونست ساکت بمونه و از چشم های پرسرزنش پسر روبروش فرار کنه.

-هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی...یعنی در واقع از اولین چیزهایی که راجبت فهمیدم ، این بود که اصلا بلد نیستی دروغ بگی! پس به جای این تلاش های مسخره واسه دور زدنم بگو اینجا چه غلطی میکنی جئون جونگ کوک!

تهیونگ با عصبانیت از لای دندون هاش گفت و پسر کم سن تر با رنگ پریده یه نفس عمیق کشید و چند لحظه تو سکوت به چشم های عصبانی تهیونگ خیره شد. نمیدونست چی باید بگه تا ارومش کنه... مغزش عین یه لوح سفید پاک شده بود...و تهیونگ هم هیچوقت ادم اسونی نبود...در واقع برای یکی عین اون بیش از حد معمول هم سخت بود...

-میدونی... واسه همین شما پولدارها همیشه حالم رو بهم میزنید...همتون مثل همید...

تهیونگ با حرص خالص از بین دندون هاش گفت و بعد چرخید و بهش پشت کرد و بدون حرفی به سمت انتهای راهرو راه افتاد. جونگ کوک تا چند لحظه بعدی فقط با گیجی محض سرجاش موند و پلک زد. انقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود که نمیدونست قدم بعدیش باید چی باشه اما بالاخره به خودش اومد و خیلی سریع دنبال تهیونگ دوید.

-ته... صبر کن...

صدای بلندش توی راهروی بیمارستان پیچید و باعث شد چند نفری بهش چشم غره برن اما متوجه اشون نشد و قبل از اینکه تهیونگ از راهرو خارج بشه بازوش رو چسبید و نگهش داشت.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora