چرا بعد از گذشت این مدت هنوز هیچی براش عادی نشده بود؟ این سوالی بود که لوهان هربار مجبور میشد توی اون ماشین گشت زنی لعنتی جا بگیره و همراه با ارشد بداخلاقش خیابون های سئول رو متر کنه از خودش بارها و بارها میپرسی.و ارزوی لحظه ای رو میکرد که بالاخره به اون بخشی از این شغل که قرار بود همه این اتفاقات براش روتین بشن برسه...اما انگار اون لحظه هیچوقت قرار نبود بیاد...حداقل نه قبل از اینکه لوهان مشکل اعصاب یا قلب پیدا کنه...
هربار که بیسیم کوفتی صدا میداد و احتمال این وجود داشت که دوباره مجبور شن برن سر یه صحنه دزدی یا درگیری قلبش وحشتناک و بی اراده سرعت میگرفت و دست هاش یخ میکرد... دوست نداشت قبول کنه ترسوئه...اما انقدر راحت با همچین شرایطی کنار اومدن برای کسی که هیچ تجربه ای تو این زمینه ها نداشت هم یه کم زیاده روی بود و ربطی به ترسو بودن نداشت!
نگاهش رو زیر چشمی به سمت سهون که خونسرد به روبرو خیره بود داد و بعد به خاطر حس و حال معذب کننده بینشون یه نفس عمیق کشید... از اون روزی که به سهون تقریبا پیشنهاد داده بود جو بینشون تا حدی عجیب شده بود...اونقدر عجیب که تقریبا نصف انرژی هر روزه لوهان صرف فکر کردن به این میشد که الان تو کله ارشد لعنتیش داره چی میگذره!
سهون دیگه زیاد باهاش جر و بحث نمیکرد و انگار حتی ازش فراری شده بود و این رفتار لوهان رو واقعا گیج میکرد و البته عصبانی... بی توجهی بیشتر از هرچیزی اعصابش رو به هم میریخت و براش حتی از تحقیر شدن و مورد بازخواست و توبیخ قرار گرفتن هم تحملش سختتر بود!
-میگم...
اروم گفت و روی صندلیش یه کم وول خورد و سهون برای یکی دوثانیه از گوشه چشم نگاهش کرد.
-چیه؟
لحن سهون هیچ حس خاصی نداشت اما این باعث نشد بخواد ساکت بشه و ادامه نده... این مدل رفتار سهون از معدود چیزهایی بود که بالاخره براش عادی شده بود!
-تو بار اولی که رفتی سر همچین مواردی... منظورم گشت زنی و این چیزاست... اصلا نترسیدی؟
اروم گفت و سهون اینبار یه کم بیشتر چرخید سمتش و بعد نگاهش رو گرفت. انگار لحن اروم لوهان متعجبش کرده بود.
-میترسی هنوزم؟
لب های لوهان روی هم خط شدن. دلش میخواست داد و بیداد کنه و بگه طبیعیه... اما حوصله اش رو نداشت.
-ترس نمیشه اسمش رو گذاشت... فقط علاقه ای به زخمی شدن یا مردن ندارم... هنوز برای مردن خیلی خوشگل و جوونم...
بعد حرفش یه سکوت چند ثانیه ای شد که لوهان بی توجه در حینش به بیرون زل زده بود و بعد یه دفعه صدای خنده سهون فضای ماشین رو پر کرد و باعث شد پسر روی صندلی کمک راننده شوکه بچرخه سمتش.
میتونست قسم بخوره این بار اولیه که سهون داره تو حضورش میخنده!!!
فقط تونست ابلهانه پلک بزنه و به صورت خندون پسر کنارش که از همیشه جذابتر شده بود خیره بشه...
ESTÁS LEYENDO
••✴️Stigma✴️••
Misterio / Suspensoبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...