🔱Chapter 46🔱

7.2K 1.1K 73
                                    

-مثلا قهری الان؟

دلش میخواست بچرخه و نگاهش هرچه سریعتر روی صاحب اون صدای بم که متاسفانه باید اقرار میکرد با وجود غیبت خیلی کوتاهش دلتنگش شده بود، بشینه اما خودداری کرد و فقط بی حوصله به نوازش کردن سر سگی که روی پاش خوابیده بود ادامه داد...درسته که به شدت دلش میخواست با تهیونگ رابطه دوستانه و نزدیکی برقرار کنه اما اون پسر هربار که جونگ کوک امیدوار میشد با کارهاش همه چی رو خراب میکرد و بهش این حس رو میداد که تهیونگ حتی یه ذره هم بهش اهمیت نمیده...

صدای قدم های تهیونگ رو شنید که بهش نزدیک شدن و بعد اون پسر کنارش روی چمن ها نشست و جونگ کوک برای لحظات بعد سنگینی نگاهش رو تحمل کرد اما نچرخید و به روبرو خیره موند. درک میکرد که تهیونگ ادم مشکل دار و درمونده ایه...با حرفهای چانیول فهمیده بود که ظاهرا دامنه مشکلات اون پسر خیلی بیشتر از تخیلات خودش هستن...

-چی شده؟

تهیونگ وقتی بی توجه ایش رو دید با یه لحن جدی پرسید و جونگ کوک فقط بی توجه شونه بالا انداخت و گوش های سگ روبروش رو بین انگشتاش گرفت.

-هیچی...چرا فکر میکنی چیزی شده؟

تهیونگ خنده خشکی کرد و به سمتش چرخید.

-نمیدونم... شاید چون تا دیدی برگشتم از عمارت زدی بیرون و کامل ایگنورم کردی...

جونگ کوک با اخم چرخید و نگاهش رو بالاخره به پسر کنارش داد.

-توقع داشتی برات فرش قرمز پهن کنم یا چیزی؟ یا تمام مدت با چشم های اشکی منتظرت نشسته باشم؟

اخم های تهیونگ بیشتر توی هم فرو رفتن. سر و کله زدن با جونگ کوک و حتی کل کل کردن باهاش رو دوست داشت...اما نه وقتی که از لحن پسر کوچیکتر رسما داشت زهر میچکید.

-نه همچین توقعی نداشتم و ندارم... فقط بگو چه مرگته!؟ چون دوباره بی خبر رفتم ناراحتی ؟ نکنه شوهرتم و خبر ندارم؟

لبهای جونگ کوک روی هم کشیده شدن و یه نفس عمیق کشید. به لطف چانیول تقریبا اطلاعات دقیقی از اینکه تهیونگ کجا بوده و چه مشکلی داشته داشت... اما این واقعیت که تهیونگ حتی حاضر نبود در حد یکی دو جمله راجب خودش بهش اطلاعات بده زیادی اذیتش میکرد و این روش احمقانه و البته بچگانه اش برای وادار کردن تهیونگ به حرف زدن بود...

البته امید زیادی بهش نداشت ولی بهرحال میخواست امتحانش کنه...یه شانس کوچیک چند صدم درصدی وجود داشت که تهیونگ یه کم کوتاه بیاد و همون شانس براش فعلا بیش از حد رویایی بود...

-اگه بگم سر همچین چیزی ناراحتم چی میگی؟

اروم زمزمه کرد و نگاهش رو به پسر کنار دستش داد. تهیونگ چند لحظه تو سکوت براندازش کرد.

-بهت میگم این مسئله ربطی به تو نداره و نمیفهمم چرا باید به خاطرش ناراحت باشی!

جونگ کوک پوزخند سردی زد و از جا بلند شد.انقدر حرصی بود که میتونست تهیونگ رو با دست های خالی خفه کنه.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora