🔱Chapter:7🔱

7.9K 1.7K 209
                                    

-چی گفتی؟

اون پسر بی اعصاب با اخم هایی که به شدت تو هم رفته بودن از مرد بیچاره ای که جلوش داشت از استرس لب هاش رو میخورد پرسید و لوهان فقط بی حوصله دستاش رو زیر بغلش زد و تصمیم گرفت منتظر بمونه تا این معرکه تموم بشه چون دیگه کاری از دستش برنمیومد.

-ایشون...ایشون پسر رئیس هستن...قراره...قراره...یه مدت...پیش شما...اموزش...ببینن...قبلا...بهتون گفته بودم...

مرد بیچاره در حالی که به هر سمتی نگاه میکرد جز چشم های ادم روبروش تند تند گفت و بعد سرش رو پایین انداخت.

کسی که لوهان حالا میدونست فامیلیش اوه ئه چرخید سمتش و با چشم هایی که ازشون اتیش میبارید به لوهان خیره شد.

-رو دیوار چه گهی میخوردی؟

لوهان شوکه از لحن بدش متقابلا به شدت اخم کرد.

-این چه طرز حرف زدن با یکیه که تازه ملاقاتش کردی؟

فک پسر روبروش طوری منقبض شد که لوهان در کسری از ثانیه از حرف خودش پشیمون شد و اگه کله شق و البته مغرور نبود همین الان باید صحنه رو ترک میکرد، اما با جدیت سر جاش موند و به زل زدن به اون چشم های سرد ادامه داد. پسره جلو اومد و یه دفعه بازوش رو چسبید و لحظه بعدی لوهان باز داشت دنبالش کشیده میشد.وقتی از سالن خارج شدن و به راهرویی که میدونست انتهاش اتاق پدرشه رسیدن لوهان با چشم هایی که درشت شده بود سعی کرد بازوش رو ازاد کنه.

-یا یا یا...چرا انقدر جدی گرفتی همه چیو؟ بیا بین خودمون حلش کنیم....لازم نیست پدرم با خبر بشه...

افسر اوه توجهی بهش نکرد و هم چنان با حرص لوهان رو دنبال خودش کشید و لوهان از شدت درموندگی حس کرد میخواد همه موهاش رو از جا بکنه.

چند قدمی اتاق پدرش که رسیدن به طور کل از تلاش برای ازاد کردن خودش دست کشیده بود و داشت به این فکر میکرد که چی به پدرش بگه تا شرایط رو بهتر کنه اما یه دفعه متوقف شدن و لوهان قبل از اینکه بفهمه چی شده به داخل اتاقی که دوتا در با اتاق پدرش فاصله داشت پرت شده بود.

-همین جا میمونی و تکون نمیخوری!!!

قبل از بسته شدن در این جمله به حالت داد تو صورت لوهان کوبیده شد و بعد تو یه اتاق تقریبا هجده متری و بی روح تنها ایستاده بود. چرخید و نگاهی به اطراف کرد.

یه کمد بزرگ همراه چند تا دراور فلزی که لوهان میتونست حدس بزنه مخصوص پرونده هان...اتاق نور گیری بود اما طوری پرده ها کشیده شده بودن که فضای دور لوهان کاملا بی رنگ به نظر میرسید...نگاهش رو دوباره چرخوند و از روی چند تا مبل و میز به میز کار که درست جلوی پنجره قرار گرفته بود رسوند و بعد چند قدم بهش نزدیک تر شد.

" اوه سهون- کاراگاه ارشد"

لوهان با اخم چند لحظه به اسمی که با حروف طلایی روی یه پلتفورم شیشه ای حک شده بود خیره موند و بعد با دهن کجی ای بهش از میز فاصله گرفت.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora