🔱Chapter 125🔱

8K 1.2K 229
                                    

اروم پرونده جلوی دستش رو بست و با گیجی به روبرو خیره شد. تقریبا دو ساعت تمام با تمرکز کامل تمام اطلاعات جلوی دستش رو بررسی کرده بود و حالا حس میکرد مغزش خسته اس. چیزی که ترسناک بود این بود که توی پرونده به چندتا اسم اشنا برخورده بود و نمیدونست باید چه واکنشی بهشون نشون بده.خیلی دلش میخواست با یه نفر راجع بهش حرف بزنه ولی متاسفانه اطلاعات توی دستش کاملا محرمانه بودن و نباید جایی فاششون میکرد.

فقط یه چیزی رو میدونست اونم این بود که محاله این فرصت رو از دست بده. بالاخره میتونست منتقل بشه به سازمان مرکزی و جوری که دلش میخواد کار کنه اما حالا دل کندن از اون اداره دیگه مثل قبل اسون نبود. چطور میتونست فرصت هر روز دیدن لوهان رو از دست بده؟ کلافه عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و با انگشت پلک هاش رو ماساژ داد. نمیتونست و نمیخواست روی از دست دادن لوهان ریسک کنه. اون همه تلاش و سر و کله زدن نباید هیچی میشد. شاید اگه از اون پسر فاصله میگرفت به مرور زمان براش کمرنگ میشد و بعد کنار گذاشته میشد. هنوزم نمیدونست تا چه حد این رابطه برای لوهان جدیه و تلاش برای اینکه برنامه ریزی نکنه و روی چیزی حساب باز نکنه واقعا خسته اش کرده بود.

ولی کار کردن توی سازمان مرکزی رویای همیشگیش بود و اینکه بخواد بهش پشت کنه حس واقعا بدی بهش میداد. مدت ها برای به دست اوردن این موقعیت تلاش کرده بود و از سمت دیگه لوهان هم اسون به دست نیومده بود. اون ادمی نبود که بتونه راحت یه رابطه رو شروع کنه و بلد باشه کسی رو جذب کنه. از چشم بقیه خشک و مقرراتی به نظر میرسید و قبلا بهش ثابت شده بود تعداد ادم هایی که فقط با نگاه به حرکاتش متوجه محبتش بشن خیلی کمه...برای یکی مثل اون به دست اوردن یکی مثل لوهان معجزه بود. اون پسر ازاد و بی پروا بود و با یه بشکن میتونست همه رو شیفته خودش کنه. اگه این رابطه سرد میشد لوهان خیلی زود فراموشش میکرد اما اونی که قرار بود تا مدت ها دوباره در حال تلاش برای جمع و جور کردن خودش باشه, سهون بود. پرونده رو بست و توی کشوش جا دادش و درش رو قفل کرد و با اخم هایی که بخاطر افکار بهم ریخته اش توی هم رفته بودن از جا بلند شد. دستش رفت سمت کتش اما بعد پشیمون شد و رفت سمت کمد. بلیز سفیدش رو با یه تی شرت استین کوتاه عوض کرد و جای شلوار نخی یکی از جین هاش رو پوشید. جلوی اینه ایستاد و به خودش خیره شد. مدت ها بود انقدر اسپرت لباس نپوشیده بود. هوفی کشید و رفت سمت میزش و گوشیش رو برداشت.

"میای ببینمت؟"

پیامش رو سند کرد و دوباره برگشت جلوی اینه. باید با لوهان راجع به تصمیمش حرف میزد. تصمیم...ظاهرا براش قطعی شده بود و داشت انکارش میکرد. اهی کشید و با صدای ویبره گوشیش رفت سمت میزش. لوهان داشت بهش زنگ میزد. تماس رو قبول کرد و گوشی رو برد سمت گوشش.

-سلام جناب افسر اوه بزرگ.

با لحن لوهان یه لبخند کمرنگ اومد روی لبهاش.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora