🔱Chapter 161🔱

5.1K 880 190
                                    

با قدم های اروم رفت سمت اینه بخار گرفته و دستش رو برای دیدن خودش روش کشید. چتری های خیسش روی پیشونیش ریخته بودن و داشتن چکه میکردن و زیر چشمهاش یه کم گود افتاده بود که اینم طبیعی بود. خودش هم نمیدونست روز چندمه که از تهیونگ بی خبره. اون پسر اب شده بود و رفته بود زیرِ زمین و حتی بکهیون هم دیگه نگرانش بود. جونگ کوک به خونه اش سر زده بود. چندتا کلابی که فهمیده بود تهیونگ قبلا توشون رفت و امد داره رو هم چک کرده بود. ولی هیچ خبری از اون لعنتی نبود. و البته استرس اینکه هر روز یهو سروکله چند نفر پیدا بشه و به زور تا فرودگاه ببرنش هم داشت روانیش میکرد. کلافه حوله کوچیک تو دستش رو لای موهاش کشید و بعد چند لحظه نگاهش رو از اینه جدا کرد و همینطور که هنوزم داشت برای خشک کردن موهاش تلاش میکرد از حموم اپارتمان شیکش خارج شد. شاید باید با هیونگش تماس میگرفت و ازش میخواست بیاد همدیگه رو ببینن چون اصلا حس و حال جالبی نداشت. اما میدونست این روزها چانیول نگرانی های بیشتری داره و نمیخواست یکی بهشون اضافه کنه. بدون دراوردن حوله اش روی مبل نشست و پاهاش رو یه کش و قوس کوچیک داد و سرش رو به سمت عقب خم کرد و به سقف خیره شد. چی میشد اگه میتونست زمان رو به عقب بزنه و جلوی خودش رو برای اشنایی با تهیونگ بگیره. اگه میتونست اون روزی که برای اولین بار چشم هاش به تهیونگ افتادن راجع به اون پسر که کلاه هودیش رو زیادی پایین کشیده بود کنجکاوی نکنه و فقط بیخیالش بشه، الان مادر تهیونگ یه جایی زنده بود و اون فقط هنوزم جئون جونگ کوک تنهایی بود که پدرش کنترلش میکنه. اما جون یه بیگناه گرفته نشده بود. هرچقدر هم فکر میکرد نمیتونست بفهمه چطوری برای پدرش نابود کردن ادم ها انقدر اسونه... چطور میشد یهو مانع نفس کشیدن یکی بشی و شب با خیال راحت خودت روی تختت دراز بکشی و به نفس کشیدن ادامه بدی؟ میدونست قرار هم نیست هیچوقت بفهمه...چون هنوز به حدی که بخواد واقعا زندگی یکی رو تموم کنه نرسیده بود. فقط گاهی ته دلش ارزو میکرد پدرش یهو خودش بمیره و همه چی تموم شه و حتی بعدا برای اون هم شرمنده میشد و خجالت میکشید. چون ظاهرا همونطوری که چانیول همیشه بهش گفته بود اون همیشه قلب احمق و ساده و مهربونی داشت و هرچقدرم تلاش میکرد ادای جدی بودن و یا بی رحم بودن دربیاره بازم نمیتونست.

میشد گفت اینجوری بودن حماقت محض بود. چون جونگ کوک واقعا یه مدت بود که فهمیده بود بی رحمی یکی از چیزهاییه که برای زندگی تو این دنیا واقعا بهش نیاز داری. ظاهرا پدرش موفق شده بود این باور کوفتی رو بالاخره تو سرش جا بندازه و اینم تا حدی غمگین بود. از وقتی که یادش میومد پدرش مدام بهش تاکید کرده بود که نرم شدن در برابر ادم ها حماقت محضه و جونگ کوک با اینکه در ظاهر قبول کرده بود ولی درونی هیچوقت همچین چیزی رو باور نکرده بود. اون ترجیح میداد در برابر بقیه نرم باشه و باور کنه ادم های خوبین تا خلافش ثابت بشه... اما خب ظاهرا وقتی اینجوری بودی بیشتر هم اسیب میدیدی. کلافه از افکار بی معنیش چنگی لای موهای نمناکش انداخت و نگاهش رو به ساعت دیواری داد. ساعت دو شب بود پس چرا خوابش نگرفته بود؟ واقعا از بی خوابی خسته شده بود. حتی دوش اب گرم و قرص خواب هم دیگه کمکی بهش نمیکردن. از روی مبل بلند شد تا بره سمت اتاق و حوله اش رو با لباس راحتی عوض کنه که یهو شنیدن صدای زنگ در چشم هاش رو درشت کرد و البته سریع بهش تپش قلب و استرس داد.

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant