🔱Chapter 131🔱

8.7K 1.3K 762
                                    

-هرچی به داداشم زنگ زدم رد تماس کرد...

با لبهای اویزون خطاب به چانیولی که لبه مبل نشسته بود گفت و بعد کیفش رو انداخت کنارش.

-چیکارش داری؟

چانیول که ظاهرا دیگه حتی اشاره به خانواده بکهیون هم بهم میریختش پرسید و پسر کوچیکتر نفسش رو بیرون داد.

-امروز تهیونگ رو دیدم... کلی باهاش حرف زدم...برای اینکه بهش کمک کنم مصمم تر شدم و برای اینم نیاز به داداشم دارم.

با تردید گفت و یه کم چرخید سمت چانیولی که شوکه بهش خیره شده بود.

-تو چیکار به اون پسره عوضی داری؟ کوکی نمیخواست لو بره! اگه بفهمه...

-چیزی نمیفهمه!

بکهیون سریع گفت و کامل چرخید سمت دوست پسرش.

-من رو تو بیمارستان دید. داشتم وضعیت مادرش رو چک میکردم. بهرحال من یعنی صاحبخونه اشم... بعدش هم رفتیم قهوه خوردیم حرف زدیم. یه چیزایی هم گفت که برام خیلی عجیب بود. انگار با جونگ کوک به مشکل خورده.

-رفتی باهاش قهوه خوردی حرف زدی؟

چانیول خشک پرسید و پسر کوچیکتر که توقع داشت پسر کنارش به جاهای دیگه حرفهاش توجه کنه فقط شونه بالا انداخت.

-اره... یکی رو نیاز داشت که باهاش حرف بزنه و منم خیلی وقت بود با کسی هم صحبت نشده بودم... پسر خیلی خوبیه. فقط عین یکی که میشناسم یه کم تو زمینه حرف زدن راجع به حساش ناوارده...

با لحن پر منظوری گفت ولی حالت نگاه چانیول هم چنان بی حس بود.

-هرکی بهت بگه بیا بریم قهوه بخوریم و حرف بزنیم انقدر راحت قبول میکنی؟

چند لحظه بینشون سکوت شد و بعد نیش بکهیون باز شد. چانیول بازهم داشت حسودی میکرد.

-اون نگفت من گفتم...پیشنهاد من بود. گفتم که میخواستم با یکی حرف بزنم. تازه شماره اشم دارم قرار شد گاهی باز هم همدیگه رو ببینیم.

با لحنی که به ظاهر بیخبر بود با بدجنسی گفت و نگاه چانیول روی صورتش چرخید.

-لازم نکرده.

پسر بزرگتر عصبی گفت و از جا بلند شد.

-هرچی باهاش اشناتر شی احتمال اینکه لو بدی همه چیو بیشتر میشه... بهرحال تو زیاد دروغگوی ماهری نیستی.

بکهیون دستهاش رو زیر بغلش زد و به عقب تکیه داد.

-چرا حس میکنم مشکلت چیز دیگه اس؟

چشم هاش رو باریک کرد و پرسید و چانیول که داشت میرفت سمت اشپزخونه یه لحظه مکث کرد.

-اشتباه حس میکنی.

خشک گفت و بکهیون با لبهای اویزون تا وقتی دوست پسرش با یه بطری ابجو برگشت به همون نقطه خیره موند. گاهی وقتها ته دلش میخواست چانیول گاه به گاه هم که شده زبونی بهش ابراز علاقه کنه و هربار که براش تلاش میکرد و به در بسته میخورد واقعا حرصی میشد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora