🔱Chapter 73🔱

7.1K 1K 54
                                    

-هیونگ ماشین خریدی؟

پسر کم سن تر شوکه پرسید و بعد با تردید در ماشین ابی رنگ رو باز کرد و سوار شد و به محض نشستن مشغول وارسی اطرافش با یه نگاه کنجکاو شد. چانیول از کنار چشم برای چند ثانیه کوتاه تماشاش کرد و بعد سریع سری تکون داد.

-نه... مال یکیه که میشناسم...

لحنش برای گفتن اون جمله زیادی پر تردید بود و جونگ کوک خیلی راحت این رو حس کرد و با حالت سوالی بهش زل زد.

-یکی که میشناسی؟

با ابروهای بالا رفته پرسید و برادرش با اخم اینبار چرخید سمتش.

-لازم نیست بدونی... هرچی لازم داشتی برداشتی؟

جونگ کوک یه کم لبهاش رو بیرون داد و بعد سری به نشونه "اره" تکون داد و این باعث شد چانیول ماشین بکهیون رو که با وجود سیگار کشیدن های بی وقفه چانیول هنوز هم بوی وانیل توش پخش بود روشن کنه.

نگاه جونگ کوک به بیرون چرخید و بعد شوکه روی تهیونگی نشست که چند متر اون ورتر داشت یه موتور اسپرت رو استارت میزد.چشم های جونگ کوک نمیتونستن از این درشت تر بشن چون تا قبل از این لحظه هیچ ایده ای راجب اینکه تهیونگ موتور داره نداشت.

-اوه...دوست پسرت هم که داره میره...ظاهرا بدون تو تحمل اینجا براش سخته...

چانیول همینطور که ماشین رو به سمت درب خروجی بزرگ عمارت و دکه نگهبانی جلوش هدایت میکرد با نیشخند گفت و باعث شد جونگ کوک با اخم و لبهای خط شده بچرخه سمتش.

-دوست پسرم نیست...

چانیول خنده صداداری کرد و سرش رو با حالت جدی ای بالا و پایین کرد.

-اوه راست میگی... اره... اره... یادم نبود بهت محل نمیده...

چشم های جونگ کوک حالا دیگه برعکس لحظه قبلی درشت شده بودن.نمیفهمید چرا ادم هایی مثل چانیول یا تهیونگ اصرار دارن از هر فرصتی برای مسخره کردن یا تیکه انداختن به بقیه استفاده کنن.

-خیلی هم بهم محل میده... تازه تقریبا بهم اعتراف هم کرده...فقط... شرایطش...اه نمیدونم...اصلا به قول خودت لازم نیست تو بدونی!

با حرص گفت و به سمت بیرون چرخید و چانیول سعی کرد اینبار خنده اش رو بخوره تا برادر کوچیکش از حرف زدن باهاش پشیمون نشه ولی باید اعتراف میکرد دیدن جونگ کوک تو این حالت واقعا براش شیرین بود... بالاخره داداش کوچولوی بامزه اش داشت چیزهایی رو که حقش بود تجربه میکرد...اگرچه که چانیول حس خوبی به کل قضیه نداشت و مطمئن بود اخرش برادرش قرار بود ضربه بخوره...اما خب ضربه خوردن هم بخشی از زندگی بود...اونم یه بخش جدایی ناپذیرش...

-شرایطش که خیلی داغونه ظاهرا...امیدوارم با گرفتن اون خونه کمکی بهش شده باشه...

بعد از چند لحظه سکوت دوطرفه زیر لب گفت و با یه اخم کوچیک به روبرو خیره شد و جونگ کوک دوباره با تردید به سمتش چرخید.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora