-اجوما اگه میشه صبحونه جونگ کوک رو بدید خودم میبرم...
همینطور که ماگ قهوه صبحگاهیش رو زیر اب سینک تمیز میکرد گفت و به سمت زن میانسالی که مثل همیشه با اومدنش توی اشپزخونه گیج شده بود چرخید.تمام سعی اش رو کرده بود که مودب باشه و لحنش دستوری به نظر نیاد.
-اما اقا یه کم پیش صبحونه خوردن...
زن میانسال با گیجی و تعجب از اینکه تهیونگ از همچین چیزی خبر نداره گفت و پسر جوون با اخمی که ناخواسته روی پیشونیش اومده بود ماگ شسته شده رو کنار گذاشت و با حوله دستهاش رو خشک کرد. جونگ کوک معمولا صبر میکرد تا با هم صبحونه بخورن...و حتی اگه با هم اینکار رو نمیکردن دوست داشت تنها نباشه و پسر بزرگتر تمام مدت صبحونه به وراجی هاش راجب چیزهای مختلف گوش میداد...اینکه جونگ کوک منتظرش نشده بود تا حدی عجیب بود...
-یعنی زودتر بیدار شده؟
زن در جوابش سری تکون داد و با تردید روی پاهاش جا به جا شد.
-جو هیوک اومد گفت اقا بیدار شدن و صبحونه رو بدم اون براشون ببره...گفتن خود ارباب کوچیک این رو خواستن...منم گوش دادم...
تهیونگ حالا دیگه واقعا شوکه بود اما فقط خونسرد سری تکون داد وبعد از تشکر از زن میانسال از اشپزخونه بیرون رفت.
جونگ کوک با بقیه گاردها زیاد راحت نبود و خیلی کم پیش میومد باهاشون سر صحبت باز کنه...و جو هیوک هم فرقی با بقیه نداشت...
با تردید تا جلوی در اتاق پسر کوچیکتر رفت اما با صدای حرف زدنی که از داخل میومد بی حرکت شد. صدا اونقدری واضح نبود که چیزی بفهمه در نتیجه فقط با اخم های تو هم عقب نشینی کرد و برگشت جلوی در و روی صندلی همیشگیش نشست و گوشیش رو بیرون اورد، اما تمرکز کردن رو سایر مسائل حالا خیلی سخت به نظر میرسید چون تمام فکر و ذکرش روی اتفاقات داخل اتاق متمرکز شده بود و هر چی تلاش میکرد نمیتونست افکارش رو جمع کنه...
یعنی اون پسر لعنتی داشت چیکار میکرد؟ همونجوری که برای تهیونگ وراجی میکرد برای جوهیوک هم حرف میزد؟ یعنی همونجوری که از تهیونگ میخواست باهاش غذا بخوره به اون پسر هم مدام اصرار میکرد؟ ازش میخواست روی تخت کنارش بشینه و جوری بهش لبخند میزد که دندون های خرگوشی و برجسته اش بیشتر تو چشم بیاد؟ یعنی مثل کاری که چند بار با تهیونگ کرده بود به زور چند تا لقمه رو فشار میداد تو دهنش و بعد به سرفه کردن هاش میخندید؟
هر کدوم از این افکار باعث شدن سرش داغ تر و داغ تر بشه و دلش بخواد در لعنتی اتاق جونگ کوک رو همین لحظه بشکنه و وارد اونجا بشه و بفهمه اون دوتا ادم دارن چه غلطی میکنن...ولی اینکار رو نکرد...
تقریبا نیم ساعت بعدی رو بدون هدف خاصی روی صندلی نشست و تظاهر کرد به مهم ترین کار دنیا توی گوشیش مشغوله...اگرچه که چندین بار گاه به گاه سرش بالا اومد و در بسته اتاق رو چک کرد اما نذاشت نگاهش زیاد اونجا بمونه... ولی وقتی بالاخره در باز شد چشم هاش دیگه کنترلشون رو از دست دادن و سریع بالا اومدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/164770261-288-k89655.jpg)
ESTÁS LEYENDO
••✴️Stigma✴️••
Misterio / Suspensoبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...