🔱Chapter 132🔱

8K 1.2K 406
                                    

اگه فقط یه بار دیگه مجبور میشد تعظیم کنه احتمالا زانوهاش میشکستن و کمرش خشک میشد...و این خیلی احمقانه بود که داشت تو همچین لحظه ای به همچین چیزی فکر میکرد. نگاهش رو با تردید چرخوند و به مادر پدرش داد که با لباس مشکی پایین عکس برادرش وسط گل های ریز سفید نشسته بودن. پدرش برای اولین بار تو تموم این سالها نگاهش پر از حس شده بود و مادرش هم برای اولین بار دیگه هیچ اهمیتی به اینکه موقر باشه نداده بود. بکهیون به چشم میتونست ببینه که اون دو نفر تو فقط سه روز کلی پیرتر شدن. همسر برادرش امروز صبح وسط خوش امد گویی به چندنفر بیهوش شده بود و الان بستری بود و حتی نمیدونست کی داره از بچه برادرش مراقبت میکنه...و بکهیون یه جاهایی وسط همون روز اول فهمیده بود خودش اونی شده که فعلا بار مسئولیت ها رو دوششه. به افرادی که چپ و راست برای تسلیت اومده بودن خودش خوش امد گفته بود. خودش تکی با کمک چند تا از بادیگارد ها و دستیار پدرش با چندتا خبرنگار حرف زده بود و موفق شده بود راضیشون کنه دست از سر چرخیدن اون اطراف بردارن چون اخرین چیزی که خانواده داغ دیده اش نیاز داشتن عکس های فول اچ دی ازشون توی سایت های خبری و روزنامه ها بود. چندین سال سعی کرده بود از این خانواده فرار کنه و حالا با رفتن برادرش فهمیده بود هیچوقت به خواسته اش نرسیده و هنوز بهرحال عضوی ازشه.

-مراسم خاک سپاری یه ساعت دیگه اس اقای بیون...جلوی بیمارستان باز پر خبرنگار شده. چیکار کنیم؟

سرگروه بادیگاردها با لحن جدی ای ازش پرسید و بکهیون سریع اشک هایی که داشتن تو چشم هاش جمع میشدن رو جمع کرد و سخت اب دهنش رو قورت داد.

-دیگه کاریش نمیشه کرد...بهرحال باید تابوت رو ببریم بیرون و خبرنگار هم نباشه مردم هستن.

خسته گفت و مرد جوون روبروش فقط سرش رو بالا پایین کرد.

-چند دقیقه صبر کنید من الان برمیگردم.

ضعیف لب زد و بعد از اتاقی که بیمارستان برای پذیرفتن کسایی که برای تسلیت میومدن بهشون داده بود بیرون زد و همینطور که راهروی نسبتا شلوغ رو زیر نگاه هرکسی که اونجا بود رد کرد. موفق نشده بود این چند روزه مقاله های اینترنتی رو بخونه یا اخبار رو دنبال کنه اما میتونست حدس بزنه همشون دیگه راجع به چی هستن. "بیون بکهیون. جانشین جدید پدر." حتی فکرش هم حالش رو بد میکرد و باعث میشد نفس‌هاش سخت تر بیرون بیان.

وارد سرویس بهداشتی شد و در رو بست و بعد با قدم های اروم رفت سمت اینه و به خودش خیره شد. کت مشکی و بازوبند مخصوصش خیلی سریع دوباره واقعیت اینکه برادرش تو این دنیا نیست رو تو سرش زد. تنها تایمی که تونسته بود درست گریه کنه وقتی بود که لوهان و خانواده اش اومده بودن و دوستش بغلش کرده بود و بکهیون برای چند دقیقه ساکت هق زده بود. چانیول اون اطراف بود اما جلو نمیومد و بعد روز دوم بکهیون خسته تر از این بود که بخواد با چشم هاش دنبالش بگرده. تنها چیزی که هنوز بهش اطمینان داده بود چانیول یه جایی حواسش بهش هست پیام های چانیول بود که تقریبا هر روز براش ارسال شده بود. کوتاه بودن و ساده اما کافی بودن. "من اینجام. کارم داشتی بگو."

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora