🔱Chapter 78🔱

7.4K 1.1K 76
                                    

یه نفس عمیق کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند. خبری از جونگ کوک نبود اما چانیول حالا که از رفتن تهیونگ مطمئن شده بود داشت میومد سمتش.حس میکرد رسما یه بار سنگین از روی دوشش برداشتن و میتونه نفس بکشه بالاخره...حتی نگاه کردن تو چشم های تهیونگ هم حین دروغ گفتن بهش براش سخت بود...

اروم برگه قراداد رو توی پوشه دستش جا داد و اونم چند قدم به چانیول نزدیک شد و پوشه رو گرفت سمتش.

-جونگ کوک خوبه؟

زیر لب پرسید و چانیول سری به نشونه اره تکون داد و پوشه رو از دستش گرفت.

-تموم شد؟

-اوهوم...

بکهیون اروم گفت و دوباره به سمت اتاقی که تهیونگ رفته بود چرخید.

-بیمار اون اتاق رو میشناسم...یعنی چندباری ازش مراقبت کردم...اینجا سمت بخش ما نیست اما یکی دوبار گذرم بهش افتاده...

چانیول نگاهش رو بالا اورد و منتظر بهش خیره شد.

-یه زن میانساله که هر دو تا کلیه هاش مشکل دارن و پیوند میخواد و دیابت هم داره... وضعش زیاد جالب نیست...قبلا میومد و میرفت اما یکی دو ماه پیش وقتی اومد دیگه موندگار شد...

ابروهای چانیول با این حرف به هم نزدیکتر شدن.

-میتونی بعدا درست سر دربیاری مشکلش چیه و چطوری حل میشه؟

بکهیون مکثی کرد و بعد یه "باشه." اروم گفت.لحظه بعدی بینشون رو سکوت گرفته بود و پسر کوچیکتر داشت فکر میکرد حالا که دیگه کارش تموم شده و نیازی بهش نیست بهتره زودتر خداحافظی کنه چون اصلا دلش نمیخواست بیشتر توی بیمارستان بمونه و یکی از ارشدهاش ببینتش و ازش بخواد حالا که اینجاست بیخیال وقت ازادش بشه.

نگاهش رو بالا اورد و متوجه شد چانیول بهش خیره بوده و متوجه نشده. با گیجی پلک زد و بعد لبش رو گاز گرفت.

-خب... فکر کنم دیگه به من نیازی نباشه...

با تردید گفت و دستی ما بین موهاش کشید.

-جایی کاری داری؟

چانیول خشک پرسید و بکهیون سری به حالت نه تکون داد.

-خوبه... پس وایسا سرجات...

لحن پسر بزرگتر باز هم دستوری بود و این اصلا حس خوبی بهش نمیداد اما اعتراضی نکرد و با لبهای اویزون به دیوار تکیه داد. چانیول واقعا بعضی وقت ها غیر قابل تحمل میشد...

چانیول نگاهی به قیافه گرفته اش کرد و نیشخند زد.

-مطمئنی جایی نمیخواستی بری؟ قیافه ات شبیه کسایی شده که برنامه اشون به هم خورده!

بکهیون با یه اخم کوچیک نگاهش رو به پسر کنارش داد.

-نه جایی نمیخواستم برم... فقط از اینکه همش بهم دستور میدی و بداخلاقی کلافه شدم...تمام تلاشم رو کردم که کمکتون کنم یه تشکر یا کارت بد نبود یا همچین چیزی بگی دنیا به اخر نمیرسه...

••✴️Stigma✴️••Kde žijí příběhy. Začni objevovat