🔱Chapter :26🔱

6.6K 1.2K 125
                                    

-تهیونگ!!!

با صدای دادِ وحشت زده ای که شنید سریع نگاهش رو چرخوند و به سمت منبع صدا چرخید. یکی دیگه از مراقب ها یا بهتر بود بگه بیبی سیترهای جونگ کوک داشت از سمت امارت میدوید سمتش. دیگه داشت کم کم به این واقعیت که تو این قصر کوفتی قرار نیست هیچوقت طعم چند دقیقه خلوت رو بچشه از عمق وجود ایمان میاورد...هنوز پنج دقیقه هم از وقتی که به یکی دیگه از نگهبان ها گفته بود مراقب اوضاع باشه و اومده بود بیرون چند دقیقه ای هوا بخوره نگذشته بود...

-چی شده؟

همین که پسر جوون نزدیکش رسید با اخم های تو هم گفت و صبر کرد تا اون نفس بگیره. واقعا کنجکاو بود بدونه در عرض این تایم کوتاه چه اتفاق مهمی میتونسته بیوفته که لازم باشه دنبالش بیان...

تا حدی از خودش به خاطر اینکه ناخواسته باعث شده بود بشه سردسته بقیه عصبانی بود...توجه جونگ کوک بهش باعث شده بود بقیه بهش به عنوان کسی که مسئول اصلیه نگاه کنن...البته داشت برای این پستِ ناخواسته بیشتر پول میگرفت پس بهتر بود اعتراضی نکنه...

-اقای جونگ کوک...

پسر جلوش با صدایی که بخاطر دویدن یه کم خش دار شده بود گفت و چشم های تهیونگ گشاد شدن. یعنی واقعا همین که اومده بود یه کم استراحت کنه اون لعنتی دردسر درست کرده بود؟

-چی شده؟ حالش خوبه؟

سریع پرسید و پسر جوون که تهیونگ حتی درست یادش نمیومد اسمش چی بود سری تکون داد و یه نفس عمیق دیگه کشید.

-شدید مسته... دیوونه شده...هرکی میره سمتش چیز میز پرت میکنه... میگه میخواد بره بیرون... تو فقط از پسش برمیای... خواهش میکنم بیا...

فکر این یکی رو نکرده بود...اگه دست خودش بود کل اون کمد مشروب ها رو با دست های خودش خاکشیر میکرد چون هم برای خودش حواس پرت کن بودن هم باعث همچین اتفاقات مسخره ای میشدن... بدون مکثی لعنتی به هوا فرستاد و با قدم های بلند دنبال پسر جوون راه افتاد. خودش هم نمیدونست الان دقیق چه کاری از دستش برمیاد اما میدونست اگه خودش نتونه کاری کنه بقیه هم صد در صد نمیتونن...

حتی وقتی به چند متری امارت رسیدن صدای داد جونگ کوک واضح میومد. طوری داشت سر و صدا میکرد که اگه یکی از شرایط خبر نداشت فکر میکرد دارن شکنجه اش میکنن...البته شرایط اون پسر زیاد فرقی با شکنجه روحی هم نداشت و تهیونگ تا حدی پنهانی بهش حق میداد...

جونگ کوک واقعا طوری داشت از ته دل داد میزد و فحش میداد که برای تهیونگ که تا حالا اینجوری ندیده بودش شوکه کننده بود...انگار یه حجم زیادی از عصبانیت و خشم سرکوب شده داشت یه دفعه از وجودش بیرون میریخت...و تمام این رو میشد فقط از صداش حس کرد...

پسر جوون نگاه معذبی بهش انداخت و بعد عقب ایستاد تا اول تهیونگ وارد بشه... انگار میترسید به محض تو رفتن جونگ کوک بهش حمله کنه...تهیونگ با دیدن حالتش با تاسف سری تکون داد...اون پسر عرضه صدمه زدن به کسی رو نداشت و نمیفهمید چرا بقیه انقدر احمقن که متوجه این مسئله نیستن...تقریبا تمام افرادی که باهاشون کار میکرد و حتی افراد جئون بزرگ با دیدن جونگ کوک راهشون رو کج میکردن و ازش میترسیدن...

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora