🔱Chapter:9🔱

7.6K 1.4K 165
                                    

خوابهاش مثل همیشه بودن...درهم برهم و اعصاب خوردکن و البته تکراری و بی معنی...دنیای خواب چانیول همیشه تو عذاب اور بودن با دنیای واقعیتش رقابت تنگاتنگی داشت و اینکه حتی تو خواب هم ارامش نداشته باشی یکی از بدترین بدشانسی هاییه که یه نفر میتونه بیاره...اون به اینکه خیس از عرق بیدار بشه و تا چند دقیقه بعدش به صدای نفس نفس زدن های خودش تو یه اتاق خالی گوش بده عادت داشت... در واقع این مدل بیدار شدن تبدیل شده بود به یکی از روتین های زندگیش...برای همین شاید وقتی اون روز صبح با شرایط متفاوتی بیدار شد تا چند دقیقه بعدش چشم هاش رو باز نکرد و در حالی که خودش رو درست درک نمیکرد تظاهر کرد که هنوز هم خوابه...این بوی خاص چیزی بود که بینی چانیول چند روز بود ناخواسته بهش عادت کرده بود...عطری که از دست های بکهیون میومد و چانیول فهمیده بود بوی مایع دست شویی ایه که اون پسر استفاده میکنه...چون بکهیون به علت های نامعلومی به طور وسواس گونه ای همش دست هاش رو میشست...وقتی بکهیون برای چک کردن وضعیت اش میومد و زیاد بهش نزدیک میشد این بو کاملا واضح بود و حالا که روی تخت دراز کشیده بود و بکهیون داشت با احتیاط تبش رو چک می کرد دوباره اون عطر داشت مشامش رو نوازش می کرد...عطری که از اون انگشت های بلند که داشتن راه خودشون رو از بین موهای چانیول به پوست پیشونیش باز میکردن ، خودش رو بازیگوشانه به بینی حساس پسر روی تخت میرسوند.

ظاهرا بکهیون متوجه شده بود که داره کابوس میبینه و اومده بود سراغش و لابد از ترس اینکه بازم حالش بد شده باشه دوباره نگران شده بود و قرار هم نبود به این زودی ها از جاش تکون بخوره...

انگشت های بکهیون برای بار چندم موهای سمج روی پیشونیش رو عقب دادن و برای بار دوم دستش روی پیشونی نسبتا عرق کرده چانیول نشست و بعد به گردنش منتقل شد و بعد از چند لحظه چانیول اون بو رو عمیق تر از همیشه حس کرد و فهمید بکهیون انگشتاش رو جلوی بینیش گرفته تا نفس هاش رو چک کنه... یعنی واقعا باز تصور کرده بود چانیول ممکنه مرده باشه؟ اون که به وضوح چند دقیقه پیش داشت نفس نفس میزد! ناخواسته خنده اش گرفت... این بچه بیش از حد ترسو بود!

-زنده ام!

یه دفعه گفت و چشماش رو باز کرد و بکهیون هین بلندی کشید و طوری عقب پرید که داشت از لبه تخت میافتاد پایین و فقط با چنگ زدن به پتو موفق شد از این اتفاق جلوگیری کنه.چانیول بعد از دیدن این واکنش، نتونست جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلند زیر خنده زد. بکهیون همینطور که با دستش که روی قفسه سینه اش فشار میاورد، نفس های عمیق میکشید بهش چشم غره ای رفت و با حرص شروع به حرف زدن کرد.

-میدونم زنده ای! احمق نیستم! داشتم فقط چک میکردم خوب باشی!

چانیول نیشخندی زد و خودش رو روی تخت بالا کشید و متوجه شد که پرستار احمقش با این حرکتش اخم کرد. ظاهرا اون هنوزم راضی نبود که مریضش زیاد تکون بخوره.بی توجه به حالت بکهیون خودش رو به سمت میز کوچیک کنار تخت کشید و بسته سیگاری رو که فقط سه تا نخ دیگه توش بود برداشت و بعد از قرار دادن یه سیگار بین لب هاش با فندکِ گازی که بکهیون بهش داده بود روشنش کرد.

••✴️Stigma✴️••Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang