با بسته شدن در نفس لرزونش رو بیرون داد و یه آه بی اراده از بین لبهاش فرار کرد. واقعیت این بود که تو تا یه حدی میتونستی به ادم ها کمک کنی. از یه جایی به بعد باید اجازه میدادی خودشون بخوان بهشون کمک بشه. و بکهیون تلاشش رو کرده بود و حالا وقت این بود که یه گوشه بشینه و منتظر بشه دوستش دوباره بخواد بهش کمک بشه. بغضی که افتاده بود به گلوش رو قورت داد و دوباره یه نفس عمیق کشید. مدت کوتاهی بود که تهیونگ رو میشناخت اما اون پسر حالا جوری براش عزیز شده بود که فقط دیدن عذاب کشیدنش میتونست قفسه سینه بکهیون رو فشرده کنه. مثل الان که تهیونگ درحالی که به وضوح حالش بد بود گفت حالش خوبه و نیاز داره برگرده خونه اشون و یه مدت تنها باشه و بکهیون فقط تونست بغلش کنه و بهش التماس کنه اگه بهش نیاز داشت بهش زنگ بزنه. اونم تازه یکی از عزیزانش رو از دست داده بود و میدونست همچین چیزی چطوری میتونه حتی روی روند نفس کشیدنت هم تاثیر بذاره. چرخید تا برگرده سمت اتاق که با دیدن چانیول که وسط هال ایستاده بود و تماشاش میکرد جا خورد و یه هین اروم کشید. انقدر درگیر رفتن تهیونگ شده بود که فراموش کرده بود چانیول هم اینجاست. پسر روبروش با موهای نیمه خیس و یه اخم کمرنگی که به خاطر نگرانی بود خیره شده بود بهش و این واقعیت که حالا باز تنها بودن تو سر بکهیون عین یه اسلوگان تبلیغاتی بی موقع پخش شد.
-رفت؟
چانیول همینطور که حوله تو دستش رو میکشید به سرش پرسید و پسر کم سن تر اب دهنش رو قورت داد.
-گفت میخواد تنها باشه...
-پس بذار تنها باشه...
چانیول بالافاصله گفت و بهش خیره شد.
-قرار نیست تو نگرانی بقیه خودت رو نابود کنی! همین الان هم دوباره رنگت پریده...
لبهای بکهیون از این حرف روی هم خط شدن. الان به حدی عصبی و حساس بود که از وسط همین جمله هم بتونم یه دعوای تمام عیار بیرون بکشه و همین کار رو هم میخواست بکنه.
-آها... فراموش کرده بودم...فقط نگران تو بشم خوبه... نگران بقیه بشم خریته!
کلافه گفت و چانیول اخمش بیشتر شد.
-من همچین چیزی گفتم؟ منم واسه شرایط اون پسر متاسفم و مسلما کافیه یه لحظه خودمو جاش بذارم تا قلبم تیر بکشه. اما واقعیت اینه که هم زمان اون ادم برام مهم نیست. ولی تو هستی و علاقه ای ندارم جلوم پر پر بزنی و تماشا کنم.
حالا دیگه دندون های بکهیون هم روی هم چفت شده بودن. با قدم های اروم اومد روبروی چانیول و انگشت اشاره اش اومد بالا و یه ضربه وسط سینه چانیول کوبید.
-تو... توی لعنتی...
با هر کلمه ای که میگفت یه ضربه با انگشتش به قفسه سینه چانیول میزد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
••✴️Stigma✴️••
Mistério / Suspenseبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...