🔱Chapter 99🔱

8K 1.1K 155
                                    

دقیقا چی شد که اخرش به اینجا رسید؟ این فکری بود که لوهان وقتی اون افسر قد بلند یهو از جلوی چشم هاش محو شد کرد...برای اولین بار از خودش متنفر بود...سردرگمی توی چشم های سهون اصلا چیز دلچسبی نبود...سهون همیشه راهش رو میدونست...همیشه برنامه داشت...همیشه عقلش کار میکرد و فکر همه چی رو کرده بود و با اینکه لوهان بارها خودش به شخصه این ویژگی رو توی اون افسر وظیفه شناس مسخره کرده بود ولی این چیزی بود که ته دلش حسابی تحسینش میکرد...ادم های زیادی تو دنیا نبودن که بدونن دقیق چطوری روزشون رو مفید جلو ببرن و هدف داشته باشن...اما سهون داشت.

پشت میزش مینشست و پرونده ها رو با دقت و جدیت میخوند...توی اتاق بازجویی و چه سر تحقیقات حتی واسه مسخره ترین کیس ها جونش رو وسط میذاشت و انقدر تلاش میکرد تا به چیزی که میخواست میرسید و بعد میرفت سر پرونده بعدی... درحالی که لوهان حوصله اینکه حتی پرونده زندگی خودش رو هم بررسی کنه رو نداشت! و حالا حس میکرد گند زده توی یه پترن بی نقص! انگار یه نقشه پرفکت رو اومده بود با مدادرنگی روش خطی خطی کرده بود و حالا صاحب نقشه راهش رو گم کرده بود...ولی فقط اون صاحب نقشه نبود که گم شده بود...صاحب مدادرنگی ها هم گم بود چون نمیدونست میخواد چی بکشه...

به جرات میتونست بگه تا حالا تو تمام زندگیش در این حد حس سردرگمی و گیجی و بلاتکلیفی نکرده...نقشه اش این نبود...یعنی در واقع نقشه خاصی نداشت اما همچین پایانی رو تصور نکرده بود...دلش سهون رو خواسته بود و مثل همیشه هم به حرف دلش عمل کرده بود و تلاش کرده بود اون رو به خواسته اش برسونه...اما از یه جایی به بعد همه چی پیچیده و سخت شده بود...قلب لوهان شروع کرده بود به فرستادن سیگنال های قاطی و پیچیده و دیگه بهش درست نمیگفت چی میخواد...اما مسلما اینکه سهون بشه شوهر خواهرش اصلا و ابدا چیزی نبود که حتی بتونه تحملش کنه چه برسه به اینکه بخواد...

سعی کرد به خودش بیاد و فقط دنبال سهون از سالن بیرون زد. اولش میخواست صداش کنه و حتی دهنش برای اینکار باز شد اما یهو تصمیمش عوض شد...چون یه سوال ناگهانی با تیتر قرمز توی مغزش شکل گرفت.یعنی سهون میخواست کجا بره؟ و مسلما این سوال مهم تر بود چون خیلی وقت بود ذهن کنجکاو لوهان رو درگیر کرده بود!

در نتیجه فقط عقب ایستاد و صبر کرد سهون سوار ماشینش بشه و بعد دوید سمت ماشین خودش و پشت فرمون قرار گرفت و قبل از اینکه بدونه داشت توی خیابون های سئول خیلی محتاطانه ارشدش رو تعقیب میکرد...نمیدونست پسر بزرگتر اگه بفهمه داره چیکار میکنه چه واکنشی قراره نشون بده اما یه چیزی رو میدونست...حالا که به این نقطه عجیب توی رابطه اشون رسیده بودن قبل از هرچیزی باید سر از اینکه خودش چی میخواد درمیاورد و برای اینم باید میفهمید سهون لعنتی چی رو داره ازش قایم میکنه! چون ندونستن یه سری مسائل و گیج زدن در موردشون مانع این میشد که بتونه با خودش و قلبش هم مستقیم روبرو بشه...یه ترس عجیب تو دلش بود که امشب باید رفعش میکرد چون بعد از اتفاقی که توی مهمونی افتاده بود یه جورایی دیگه حس میکرد بدتر از این نمیتونه بشه...

••✴️Stigma✴️••Where stories live. Discover now