🔱chapter 104🔱

7.8K 1.1K 220
                                    

-اوکی فکر کنم بهتره دیگه برم بخوابم... سرم داره گیج میره و شماهام این موقع ها همه عقده هاتون ازم رو خالی میکنید و تیمی میریزید سرم...

جونگ کوک همینطور که خمیازه میکشید خطاب به چند نفر از اعضای گارد که توی عمارت به خواست خودش جمع شده بودن تا وقت گذرونی کنن گفت و از جا بلند شد و باعث شد صدای اعتراض بقیه بالا بره.

-ولی من تازه داشت دستم گرم میشد...

یکی از پسرها با اعتراض ناله کرد و دسته بازی رو زمین گذاشت و باعث شد جونگ کوک بخنده.

-شماها بازی کنید... اونی که سر صبح باید برای کلاس پا بشه منم...به لطف زجر کشیدن من میتونید تا ظهر بخوابید...

حرفش باعث خنده بقیه شد و جونگ کوک با یه لبخند چرخید راه افتاد سمت اتاقش. با اینکه سخت بود اما بالاخره موفق شده بود با چند تایی از اطرافیانش رابطه دوستانه ایجاد کنه و این براش واقعا خوشحال کننده بود... اگرچه که این مسئله اصلا به مذاق تهیونگی که چند روز بود بخاطر بی تفاوتی های خودش حسابی بدخلق شده بود خوش نیومده بود و حتی بی اعصاب تر به نظر میرسید...و حتی الانم نمیدونست پسر بزرگتر کجاست...انقدر درگیر بازی و سوجو خوردن شده بود که کلا گذر زمان رو فراموش کرده بود.

در اتاقش رو باز کرد و وارد شد و با یه خمیازه دیگه دست کشید به پلکهاش و سعی کرد بلیزش رو از سرش دربیاره ولی انقدر خوابالو بود که تقریبا دستهاش توش گیر کردن.

-واو... میبینم که عروسک بازیتون تموم شد...

با صدایی که شنید چرخید و دستهاش پایین اومدن. تهیونگ لبه تخت نشسته بود و گوشی به دست داشت نگاهش میکرد.

جونگ کوک اخمی کرد و نگاهش رو از پسر بزرگتر گرفت.

-حتی اگه با همم باشیم اینجا اتاق منه... حریم شخصی و این حرفها... باش اشنا هستید جناب کیم تهیونگ؟

عصبی گفت و باعث شد ابروهای پسر روی تخت بالا برن.

-حریم شخصی به کونم...

تهیونگ کفری گفت و از جا بلند شد و اومد سمتش.

-میخوای اینجوری ادامه بدی؟ خسته نشدی؟

صدای تهیونگ اونقدر بلند بود که بیرون بره و این باعث شد نگاه پسر کوچیکتر با نگرانی به سمت در کشیده بشه.

-اون بیرون ادمه... بهتره داد نزنی...

خشک گفت و خواست بره سمت تخت ولی تهیونگ یقه بلیزی رو که موفق نشده بود دربیاره گرفت و برش گردوند سرجای قبلی.

-از این وضعیت خوشم نمیاد... اصلا خوشم نمیاد... پس تمومش کن!

تهیونگ با جدیت گفت و به چشمهای جدی و خمار پسر کوچیکتر خیره شد.

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora