-اوکی فکر کنم بهتره دیگه برم بخوابم... سرم داره گیج میره و شماهام این موقع ها همه عقده هاتون ازم رو خالی میکنید و تیمی میریزید سرم...
جونگ کوک همینطور که خمیازه میکشید خطاب به چند نفر از اعضای گارد که توی عمارت به خواست خودش جمع شده بودن تا وقت گذرونی کنن گفت و از جا بلند شد و باعث شد صدای اعتراض بقیه بالا بره.
-ولی من تازه داشت دستم گرم میشد...
یکی از پسرها با اعتراض ناله کرد و دسته بازی رو زمین گذاشت و باعث شد جونگ کوک بخنده.
-شماها بازی کنید... اونی که سر صبح باید برای کلاس پا بشه منم...به لطف زجر کشیدن من میتونید تا ظهر بخوابید...
حرفش باعث خنده بقیه شد و جونگ کوک با یه لبخند چرخید راه افتاد سمت اتاقش. با اینکه سخت بود اما بالاخره موفق شده بود با چند تایی از اطرافیانش رابطه دوستانه ایجاد کنه و این براش واقعا خوشحال کننده بود... اگرچه که این مسئله اصلا به مذاق تهیونگی که چند روز بود بخاطر بی تفاوتی های خودش حسابی بدخلق شده بود خوش نیومده بود و حتی بی اعصاب تر به نظر میرسید...و حتی الانم نمیدونست پسر بزرگتر کجاست...انقدر درگیر بازی و سوجو خوردن شده بود که کلا گذر زمان رو فراموش کرده بود.
در اتاقش رو باز کرد و وارد شد و با یه خمیازه دیگه دست کشید به پلکهاش و سعی کرد بلیزش رو از سرش دربیاره ولی انقدر خوابالو بود که تقریبا دستهاش توش گیر کردن.
-واو... میبینم که عروسک بازیتون تموم شد...
با صدایی که شنید چرخید و دستهاش پایین اومدن. تهیونگ لبه تخت نشسته بود و گوشی به دست داشت نگاهش میکرد.
جونگ کوک اخمی کرد و نگاهش رو از پسر بزرگتر گرفت.
-حتی اگه با همم باشیم اینجا اتاق منه... حریم شخصی و این حرفها... باش اشنا هستید جناب کیم تهیونگ؟
عصبی گفت و باعث شد ابروهای پسر روی تخت بالا برن.
-حریم شخصی به کونم...
تهیونگ کفری گفت و از جا بلند شد و اومد سمتش.
-میخوای اینجوری ادامه بدی؟ خسته نشدی؟
صدای تهیونگ اونقدر بلند بود که بیرون بره و این باعث شد نگاه پسر کوچیکتر با نگرانی به سمت در کشیده بشه.
-اون بیرون ادمه... بهتره داد نزنی...
خشک گفت و خواست بره سمت تخت ولی تهیونگ یقه بلیزی رو که موفق نشده بود دربیاره گرفت و برش گردوند سرجای قبلی.
-از این وضعیت خوشم نمیاد... اصلا خوشم نمیاد... پس تمومش کن!
تهیونگ با جدیت گفت و به چشمهای جدی و خمار پسر کوچیکتر خیره شد.
ESTÁS LEYENDO
••✴️Stigma✴️••
Misterio / Suspensoبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...