🔱Chapter 92🔱

7.5K 1K 73
                                    

-اوه سهون!

با صدای نسبتا بلندی که یهو اسمش رو صدا کرد هوفی کشید و همینطور که با حوله صورتش رو خشک میکرد از سرویس بهداشتی اتاق کارش بیرون اومد.

-میدونی من بهرحال بیرون میومدم... بد نبود یه کم صبر کنی...

با خونسردی خطاب به لوهان گفت و عینکش رو از جیب پیراهنش خارج کرد و دوباره روی بینیش جا داد. پسر موصورتی وسط اتاق با حالتی داشت نگاهش میکرد که انگار نگاه بهش مساوی با قورت دادن یه لیوان اب لیمو ترشه! و سهون میدونست این نگاه یعنی بازهم قراره غرغر بشنوه.

-چی شده جناب لوهان؟

ابروهاش رو بالا داد و با لبخند پرسید و رفت سمت میزش.

-بابام باز زورم کرده دعوتت کنم مهمونی...

لوهان با لحن پرحرصی گفت و باعث شد پسر بزرگتر اروم بخنده.

-انقدر دعوت کردن از من سخته؟

لوهان یه کم لبهاش رو کج کرد و بعد اومد کنار میزش و به محض اینکه دست سهون رفت سمت یکی از پرونده ها با تخسی محض دقیق باسنش رو روی همون گذاشت و نشست روی میز. سهون سری تکون داد و نگاهش رو بالا اورد.

-نه سخت نیست... فقط تجربه ثابت کرده تو از این قضیه واسه خالی کردن همه عقده هات از بچگی تا خود الان استفاده میکنی و عین دخترای باکره واسه بله گفتن کلی ناز میکنی...

سهون بی اراده از این تشبیه خندید و دستهاش رو زیر بغلش زد و به پسر موصورتی که با یه حالت طلبکار و رئیس وارانه روی میز جا خوش کرده بود خیره شد.

-بستگی داره...

-به چی؟

لوهان بدون معطلی پرسید و سهون یه کم ادای فکر کردن دراورد.

-خب... به اینکه داری ازم درخواست دیت میکنی یا چون بابات گفته مجبوری داری بهم میگی بیام؟

با نیشخند پرسید و اخم های لوهان یه کم توی هم رفتن و بعد پسر کوچیکتر متقابلا پوزخند زد.

-کدوم باعث میشه بدون اوه سهون بازی دراوردن، بیای؟

سهون لبخند کمرنگی زد.

-مسلما اولی... اما اگه فقط محض اینکه بگم باشه دروغ بگی واقعا ناراحت میشم...

لوهان چند لحظه توی چشم هاش خیره موند و بعد نگاهش رو گرفت.

-نمیگم اولی...چون علاقه ای به اینکه جلوی چشم بابام باهات برم سر دیت ندارم... اما ترجیح میدم اونجا باشی...و این نهایت صداقتیه که میتونم به خرج بدم...

و این نهایت صداقتی بود که اوه سهون بهرحال نیاز داشت.

دستش رو دراز کرد و مچ پسر کوچیکتر رو گرفت و باعث شد نگاه لوهان دوباره برگرده روش.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora