🔱Chapter 168🔱

5.5K 929 249
                                    

با قدم های اروم زیر نگاه خیره پرسونل بیمارستانی که یه مدت طولانی باهاشون کار کرده از مسیری که بارها خودش با روپوش سفید ازش رد شده بود گذشت و رفت سمت انتهای راهرو. جایی که چانیول روی ردیف صندلی ها با سر پایین نشسته بود و حتی اینجوری دیدنش گلوی بکهیون رو سنگین میکرد و به قفسه سینه اش حس تنگی میداد.

بطری اب معدنی رو بین انگشت هاش فشار داد و با قدم های اروم بقیه مسیر رو به سمت چانیول طی کرد. با نزدیک شدنش چانیول که متوجه اومدنش شده بود سریع دستش رو بالا اورد و صورتش رو پاک کرد و چند لحظه کاملا به سمت دیگه چرخید. این حرکت کوچیک باعث شد لبهای بکهیون روی هم فشرده بشن. واقعیت این بود که اون مردن جئون رو همیشه خواسته بود. واقعیت حال بهم زن تر این بود که حتی از چانیول خواسته بود اون ادم رو بکشه. ولی تمام این مدت به اینکه شاید با وجود همه چی چانیول هنوز هم ته دلش احساساتی به اون مرد داشته باشه، فکر نکرده بود.این احتمال از سر بکهیون اصلا نگذشته بود و حالا به خاطرش حالش داشت از خودش بهم میخورد. جئون عوضی بود. درست مثل پدر خودش ولی بکهیون هنوز هم حاضر نبود شاهد مرگ پدرش باشه و این واقعیت بود. با تردید روی صندلی کناری چانیول نشست و بطری رو به سمتش گرفت.

-لازم نیست از من خودت رو قایم کنی.

زیر لب گفت و یه نفس عمیق کشید.

-این اخرین چیزیه که تو رابطه امون میخوام.

چانیول یه نفس عمیق کشید و بطری رو بدون حرفی گرفت و ساکت چند قلپ گنده پایین داد. از وقتی اومده بودن بیمارستان و جونگ کوک برای خارج کردن گلوله رفته بود اتاق عمل تا خود این لحظه همه چی براش توی یه هاله عجیب و مه مانند گذشته بود. جئون واقعا مرده بود و هضم این مسئله زیادی سنگین بود و خودش حتی نمیدونست چرا! یه زمانی فکر میکرد وقتش که برسه راحت میتونه خودش کسی باشه که یه گلوله تو مغز اون ادم خالی میکنه. ولی حالا که تونسته بود خارج شدن اخرین نفس ها از بین لبهای کسی که یعنی پدرش بود رو ببینه میدونست خیلی احمقانه به قضیه نگاه میکرده. اون قاتل نبود و مهمتر از هر چیزی نمیتونست قاتل پدرش باشه. حتی اگه اون پدر یه عوضی سادیسمی بود که روحش سالها بود زیر بار انتقام خفه شده بود.

-خوبم.

خشک گفت و نفس سنگینش رو بیرون داد. واقعیت این بود که حتی خودش هم نمیدونست چرا انقدر ناراحته و برای همین جلوی بکهیون خجالت میکشید. نمیتونست جلوی اون برای مرگ قاتل برادرش گریه کنه.

-خوب نیستی.

بکهیون با جدیت گفت و دستش جلو اومد و با احتیاط دست چانیول رو گرفت.

-اون بهرحال پدرت بود و من احمق بودم که این مسئله رو فراموش کرده بودم و به خاطرش متاسفم.

چانیول یه هوم ضعیف با سری که دوباره پایین انداخته بود گفت و پرستار جوون چرخید و چند لحظه نیم رخ رنگ پریده دوست پسرش رو نگاه کرد و بعد از جا بلند شد و بدون حرفی جلوی پسر بزرگتر ایستاد و سرش و بغل کرد. چانیول یه نفس عمیق کشید و دستهاش محکم دور بدن بکهیون حلقه شدن و سرش توی قفسه سینه پسر جلوش دفن شد. انگشت های بکهیون با ملایمت لای موهاش میچرخیدن و چانیول فقط میتونست هر لحظه حلقه دست هاش رو تنگ تر کنه.

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant