🔱Chapter:10🔱

7.9K 1.4K 174
                                    

جلوی در اتاق که رسید قدم های حرصی و محکمش خیلی ناگهانی اروم گرفتن...طوری سرعتش کم شد که انگار حرکاتش دست خودش نبوده و کاملا ناخواسته متوقف شده... متاسفانه تو این اتاق لعنتی قادر نبود مثل همیشه باشه و باید تا جایی که میتونست خودداری میکرد چون اون افسرِ روانی عین یه تشنه ای که دنبال اب باشه مدام منتظر بود یه خطا ازش سر بزنه تا بتونه تنبیهش کنه و عقده هایی رو که لوهان هیچ ایده ای نداشت ریشه تو چه کوفتی دارن سرش خالی کنه!

چشم غره ای به سطح در رفت و اهی کشید. برای اولین بار بعد از مدت ها حس میکرد داره طعم درموندگی رو میچشه و هنوز هیچی نشده خسته شده بود... واقعا امیدوار بود سهون برنگشته باشه چون اصلا تحمل قلدری کردن هاش رو نداشت و هر چقدر هم سعی میکرد نمیتونست به اینکه کسی بهش دستور بده عادت کنه... اینکه بخواد به چنین چیزی عادت کنه مثل این بود که یه شتر مرغ بخواد پرواز یاد بگیره...لوهان اینجوری بزرگ نشده بود!

از بچگی همیشه خدمتکار داشتن و همشون هم به کوچکترین خواسته هاش رسیدگی میکردن...مادر پدرش کافی بود چشم های لوهان اشکی بشه تا به تک تک درخواست هاش پاسخ مثبت بدن و برادر بزرگتر و خواهرش هم در حد مرگ داداش کوچیکترشون رو دوست داشتن و همیشه لوسش میکردن... اون جوری بزرگ شده بود که بقیه ناخواسته این باور رو بهش داده بودن که تمام دنیاشون دور لوهان میچرخه و حالا نبود حمایت همون ادم ها داشت دیوونه اش میکرد...

جدا شدن از اون دنیا و وارد شدن به این دنیای جدید و خو گرفتن بهش قرار نبود انقدر زود عملی بشه!

بعد از چند ثانیه رها کردن نفس های حرصیش روی سطح در بالاخره بازش کرد و وارد اتاق شد و وقتی متوجه شد خالیه نیشخندی روی لب هاش نشست. اینکه سهون نبود واقعا خوشحال کننده بود چون این به این معنا بود که برنگشته و متوجه نبود لوهان هم نشده!

-یسسسسس!

مشتی تو هوا انداخت و با نیش های باز یه قدم به جلو برداشت که البته با باز شدن در سرویس بهداشتی اتاق روی لب هاش خشکید.

ظاهرا خوش شانسی هاش همون روزی که باباش کارت بانکیش رو مسدود کرده بود ته کشیده بود!

سهون با بلیزی که دکمه های جلوش باز بود و موهای نیمه خیس از اونجا اومد بیرون و چشم های لوهان که تا حالا فقط ترسیده بودن حالت شوکه ای به خودشون گرفتن... چون توقع اینکه همچین ادمی همچین هیکلی داشته باشه رو نداشت...انگار که تو سرش هرکی باهاش خوب برخورد نمیکرد و باهاش راه نمیومد ناخواسته باید زشت هم میبود!

نگاهش روی عضله های خوش فرم شکم و سینه های سهون که قطره های اب روش برق میزد ،چندین بار بالا و پایین شد و بعد بی اراده مقدار زیادی اب دهن رو که تو دهنش جمع شده بود قورت داد. چرا تا حالا متوجه نشده بود این افسر بی اعصابِ لعنتی انقدر کشنده جذابه؟ اون که همیشه خیلی سریع نکته های لازم رو راجب این چیزها کشف میکرد و تا زیر سه تا لایه لباس رو هم میتونست حدس بزنه!

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora