🔱Chapter 75🔱

7.1K 1.1K 151
                                    

با یه لبخند کمرنگ به جلو عقب شدن های ذوق زده پسر کنارش برای چند لحظه خیره شد و بعد دوباره دستش رو بالا اورد و زنگ رو فشار داد.

-اومدم پسره ی عجول... بهت گفتم این ایفن مسخره رو بده درستش کنن و هربار من رو تا جلوی در نکش... بازم کلیدهات رو جا گذاشتی؟

صدای غرغر مادرشون که داشت به در نزدیک میشد تقریبا به خنده انداختش. میتونست تصور کنه چند دقیقه بعد قیافه زن میانسال قراره تا چه حد شگفت زده و شوکه بشه. حس خوبی داشت که این شرایط رو برای برادر و مادرش محیا کرده...از اون حس خوب هایی که از بچگی برای جور کردنش خودش رو به هر دردسری مینداخت...و البته گاهی نتیجه یه حس تلخ و عذاب وجدان بودن...شایدم وظیفه...

در باز شد و چشم های مادرشون که به خاطر امادگیش برای توبیخش یه کم باریک شده بودن با دیدن جونگ کوکی که کنارش ایستاده بود درشت شدن و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه پسر کوچیکتر درست شبیه یه بچه پنج ساله چسبیده بود بهش.

-کوک...خدای من....

مادرش با شوک زمزمه کرد و دستهاش رو دور بدون پسری که محکم بغلش کرده بود حلقه کرد و چانیول بیشتر لبخند زد.

-دلم برات تنگ شده بود مامان...

صدای جونگ کوک به وضوح داشت میلرزید و این باعث شد چانیول یه دفعه خیلی بی اراده حس کنه دلش میخواد همین الان برگرده و از اینجا فرار کنه... دیدن این مدل صحنه ها هیچوقت براش خوشایند نبود...باید الان خوشحال میشد که مادر و برادرش لحظات خوبی رو قراره با هم داشته باشن اما ذهن منفی بافش فقط و فقط به لحظه ای که دوباره قرار بود از هم جدا بشن فکر میکرد. وقتی که مثل یه زندان بان حرف گوش کن قرار بود برادر کوچکترش رو برگردونه به قفسش و وقتی که باید تا حداقل یه ماه بعد سعی میکرد تظاهر کنه چشم های قرمز و غمگین مادرش رو ندیده...

-چطوری اوردیش؟

خانوم پارک از بالای شونه جونگ کوک پرسید با جدیت و یه اخم کمرنگ پرسید و چانیول یه نفس عمیق کشید.

-اجازه اش رو گرفتم...نگران نباش اونقدر احمق نیستم خانوم پارک!

چشم های مادرش هنوزم پر از ناباوری بودن و این باعث شد چانیول تقریبا عصبی مردمک هاش رو بچرخونه.

-دروغ نمیگم...

زیر لب با لحن شاکی ای گفت و خانوم پارک یه نفس عمیق کشید و موهای جونگ کوک رو که انگار اصلا قصد جدا شدن ازش نداشت نوازش کرد.

-تا کی؟

-فعلا هست... میشه بریم تو؟

چانیول بی حوصله گفت و پشت گردن پسر کوچیکتر رو چسبید و عقب کشیدش.

-یا هیونگ!!!

جونگ کوک سریع اعتراض کرد و خانوم پارک هم بهش چشم غره رفت اما چانیول بی توجه بهشون از وسطشون رد شد و وارد خونه شد. هیچوقت لحظه های احساسی رو دوست نداشت...

••✴️Stigma✴️••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora