🔱Chapter 140🔱

8.4K 1.3K 237
                                    

-جئون جونگ کوک!!!

با صدایی که با حرص اسمش رو صدا کرد با تعجب چرخید و بعد سریع بسته کوچیکی که تو دستش بود رو چپوند توی جیبش.

-نونا...

معذب گفت و به هایری که با چشم های عصبانی بهش خیره بود نگاهش رو دوخت.

-چی شده نونا؟ خوبی؟

گیج پرسید و هایری چنگی لای موهای مشکیش انداخت و بعد یه دفعه جلو اومد و گوشش رو گرفت و محکم کشید و جونگ کوک که اصلا توقع همچین چیزی رو نداشت دادش بالا رفت.

-نونا..چه مرگت شده؟ ول کن این لعنتیو!!!

کلافه داد زد ولی هایری توجهی نکرد و خم شد توی صورتش.

-داری چه غلطی میکنی بچه جون؟

صدای دختر جلوش گرفته و کلافه بود و گیجش میکرد. یعنی از اون فاصله چیزی که توی دستش بود رو دیده بود؟

-چی...

گیج گفت و هایری دوباره گوشش رو کشید.

-تهیونگ داره میره! شنیدم فردا میزنه از این اشغال دونی بیرون...میدونم باهاش کات کردی... میدونمم جئون وادارت کرده! نمیفهمم چرا گوش دادی...

جونگ کوک بی حرکت شد و بعد یه نفس عمیق کشید. خب این چیز عجیبی نبود. تهیونگ داشت میرفت و اونم فکر اومدن این روز رو کرده بود.بهرحال چند روزی میشد که پسر بزرگتر رو ندیده بود و تظاهر کرده بود وجود نداره...اما این معنیش این نبود که حس درونیش هم همین بود. کاش قلبش هم یهو یادش میرفت تهیونگی وجود داره. هایری که متوجه حالت عجیب صورت پسر جلوش شده بود گوشش رو رها کرد و یه کم خم شد سمت صورتش.

-خوبی بچه جون؟

چشم های جونگ کوک تقریبا اشکی شده بودن.

-اره نونا...میرم اتاقم.

-صبر کن ببینم!

هایری بلافاصه گفت و بعد دست پسر کوچیکتر رو گرفت و متوقفش کرد.

-چرا قبول کردی؟

جونگ کوک به زحمت اب دهنش رو قورت داد و به چشم های جدی دختر مو مشکی خیره شد.

-مجبور بودم...یعنی بابام رو نمیشناسی؟ نمیخواستم صدمه ببینه.

هایری یه نفس عمیق کشید و چنگی لای موهای لختش انداخت. هیچی نداشت بگه... هیچی! جمله "نه نگران نباش بابات کاری نمیکنه." یه دروغ محض بود و جمله "مهم نیست چیکار میکنه تو باید رو حرفت بمونی." یه حماقت محض.

-نمیخوای ازش حداقل خداحافظی کنی؟

اروم پرسید و به چشم های معصوم پسر کم سن تر خیره شد. کوکی یه تکخند خشک زد و نگاهش رو بهش داد.

-ازم متنفر شده نونا...برم بهش بگم چی؟ زندگی خوبی داشته باش؟ ببخشید عین اشغالا وسط راه ولت کردم؟

••✴️Stigma✴️••Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz