با صدای بوق برقراری تماس که تو گوشش با حس اضطراب اوری یه دفعه پخش شد وحشت زده گوشی رو سرجاش کوبید و درحالی که تپش قلب گرفته بود، چند تا نفس عمیق و بلند برای اروم شدن کشید و معذب نگاهش رو از دختر جوون پشت پذیرش که داشت شوکه نگاهش میکرد گرفت.
تقریبا ده روزی میشد که چانیول غیبش زده بود و هیچ خبری ازش نبود... روزهای اول بکهیون خیلی منطقی و اروم منتظر مونده بود که اون پسر قد بلند دوباره خودش سر و کله اش پیدا بشه...هربار تمام مسیر برگشتت به خونه رو لحظه شماری کرده بود و وقتی از اتوبوس پیاده شده بود تا نزدیک خونه اش دویده بود و وقتی دیده بود خبری از چانیولی که جلوی در به دیوار تکیه داده باشه و خیره به اسمون سیگار دود کنه نبود قدم هاش اروم گرفته بود و لبخند هیجان زده اش محو شده بود...
حس میکرد چانیول میدونه چه حسی داره... میدونه و داره باهاش یه بازی ذهنی بی رحمانه میکنه...حس میکرد اون پسر لعنتی یه گوشه ای ایستاده و تماشاش میکنه و به بی قراری هاش میخنده...
امروز دیگه بالاخره کم اورده بود...تصمیم گرفته بود با اینکه قول داده زنگ نزنه، بهش زنگ بزنه و بعد از یه کم فکر تصمیم گرفته بود از تلفن بیمارستان استفاده کنه که اگه وسط کار جا زد بعدا مجبور نشه توضیحی بده...
و ظاهرا بکهیون خیلی خوب خودش و شخصیت همواره ترسوش رو میشناخت چون دقیقا همونی شد که فکرش رو میکرد... بعد از اولین بوق قلبش تپش دیوونه واری گرفت و حس کرد داره از سینه اش بیرون میپره... خودش خوب میدونست که همه این حسایی که انگار یکی رو به روز داشت به قلبش فشار میاورد تا تشدید بشن بخاطر بی تجربگیش توی روابطه... قلبش داشت برای اولین بار به صدای یکی... به نفس کشیدنش... به نگاهش و وجود داشتنش واکنش نشون میداد و عین یه بچه لجباز که نمیدونه هرچیزی اسون به دست نمیاد فقط پاش رو میکوبید زمین و خواسته اش رو داد میزد.
-خوبید پرستار بیون؟
با صدای دختر مسئول پذیرش نگاهش بالا اومد.
چند لحظه فقط با گیجی نگاهش کرد و بعد یه "بله" خیلی ضعیف گفت و با قدم های اروم از پذیرش فاصله گرفت.
شاید چانیول تصمیم گرفته بود دیگه باهاش دوست نباشه... اگه اینجوری بود دیگه کاری ازش برنمیود... باید فقط احساساتش رو کنترل میکرد...کاش به همین اسونی بود...اگه کنترل پذیر بودن الان وضعش این نبود...اگه دست خودش بود برای یکی که اصلا نمیدونست چه مدل ادمیه نباید اینجوری خودش رو درگیر میکرد...اگه چانیول واقعا باهاش قطع رابطه کرده بود چی؟ این خیلی بی رحمانه بود... اون هنوز حتی فرصت نکرده بود راجب چیزی خیال پردازی کنه...
-بک...
با اسیر شدن بازوش گیچ چرخید و به ادمی که متوقفش کرده بود خیره شد.
-کجا داری میری؟
جونگده با ابروهای بالا داده شده پرسید و بکهیون دوباره چرخید و سمتی رو که داشت میرفت نگاه کرد. داشت بی علت از بخش خودشون خارج میشد...کم کم داشت عقلش رو ظاهرا به خاطر زیادی فکر کردن از دست میداد...هوف ارومی کشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/164770261-288-k89655.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
••✴️Stigma✴️••
Misteri / Thrillerبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...