🔱Chapter :18🔱

6.8K 1.2K 142
                                    

-این یه جوکه نه؟ خدایا جوک باشه... پروردگارا جوک باشه... من هنوز جوونم... واسه مردن خیلی خوشگلم... وای یکی بگه جوکه...

لوهان همینطور که تقریبا سرش رو بین پاهایی که روی صندلی کمک راننده جمع کرده بود, فرو برده بود, زیر لب درست مثل ورد خوندن های یه جادوگر روانی پشت هم بی وقفه زمزمه میکرد و هیستریک خودش رو تکون میداد و سعی داشت طوری رفتار کنه که انگار اصلا و ابدا نمیدونه اون بیرون چه خبره!

شاید یه ساعت قبل... یه ربع قبل یا حتی یه دقیقه قبل ، اینکه جلوی سهون شجاع و خفن به نظر برسه در حد نفس کشیدن براش حیاتی جلوه میکرد اما به محض اینکه سهون با بیسیم یه تماس راجب یه دزدی مغازه تو دو تا خیابون پایین تر داشت و خیلی وحشیانه دور زد درصد اهمیت خفن به نظر رسیدنش با هر متری که به اون مغازه نزدیک شدن پایین و پایین تر اومد و الان هیچی ازش باقی نمونده بود.

اون دزدهای احمق تو مغازه چاقو کشیده بودن و سهون بدون

لحظه ای مکث رفته بود تو و درگیر شده بود و صدای داد و بیداد بود که از داخل میومد و لوهان از سمت دیگه درب شیشه ای مغازه میتونست درگیری سهون با اون دو نفر روانی رو به وضوح ببینه و از تصور اینکه در چند قدمی دوتا دزده چاقو کشه داشت خودش رو خیس میکرد و اصلا هم براش شرمنده نبود چون جونش رو خیلی دوست داشت!

خب اون به طور کل پسر کله خرابی بود و سر نترسی داشت اما در کنار اینا عاقل هم بود و هیچ احمقی نمیپرید تو مغازه ای که احتمالا دوتا قاتل توشن و ممکنه بهت حمله کنن...جز اون اوه سهون احمق...

داشت کم کم ایمان میاورد که پدرش میخواسته از شرش راحت بشه که وادارش کرده دست به این کارها بزنه ، چون جز این هیچ توضیح منطقی دیگه ای برای اینکه به چه علت پدرش وادارش کرده بیافته تو همچین شرایطی نداشت!!!

با کوبیده شدن یه چی روی کابوت وحشت زده از جا پرید و با چشم های ماورای عصبانی سهونی مواجه شد که یقه یکی از دزدهای مغازه رو از پشت نگه داشته بود و داشت با عمق وجود بهش چشم غره میرفت.

-میخوای از لونه ات بیای بیرون یا شلوارت خیسه؟

سهون طوری داد زد که لوهان اگه تا اون لحظه خودش رو خیس نکرده بود مسلما دیگه الان باید میکرد. اما ظاهرا هنوزم اونقدری که توقع داشت بیخیال شخصیتش نشده بود و دیدن چشم های عصبانی و پرتمسخر سهون دوباره تحریکش کردن و لحظه بعدی با زانوهایی که داشتن خفیف میلرزیدن اروم از ماشین پیاده شد.

سهون مردی رو که با خودش اورده بود خم کرد روی کاپوت ماشین و صورتش رو به اونجا چسبوند و بعد با اخم به لوهان نگاه کرد.

-عرضه داری اینو دست بند بزنی تا برم اون یکی رو بیارم یا قراره گند بزنی؟

لوهان وحشت زده نگاهش رو به سمت صورت مرد که زیادی نخراشیده و وحشی به نظر میرسید برد و اب دهنش رو قورت داد و خودش رو وادار کرد سرش رو یه کم یه حالت اره تکون بده.

••✴️Stigma✴️••Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz