🔱Chapter 139🔱

7.4K 1.3K 236
                                    

با باز شدن در ماشین سرش رو سریع از روی فرمون برداشت و چرخید. نگاه چانیول روی صورت و چشم های پف کرده اش کشیده شد و بعد اخم های پسر بزرگتر تو هم رفت.

-گریه کردی؟

بکهیون معذب نگاهش رو ازش جدا کرد و به جلو داد.

-یه کم...یه چیزهایی شنیدم که نمیخواستم بشنوم... هیچوقت...

خفه گفت و چانیول با شنیدن صدای گرفته اش فهمید که پسر کنارش مسلما بیشتر از "یه کم" گریه کرده اما چیزی نگفت.چند لحظه ساکت موند و بعد به سمت صندلی عقب برگشت و ساک و کوله ای که روی پاش بود و روش جا داد.

-پیاده شو من رانندگی میکنم.

با جدیت گفت و خودش پیاده شد و بکهیون با تعجب نگاهش کرد و بعد در ماشین رو باز کرد.

-کجا داریم میریم؟

چانیول ماشین رو دور زد و سریع جای قبلی بکهیون قرار گرفت و سعی کرد تا قبل از اینکه پسر کم سن تر سوار میشه برای بار اخر به اینکه میخواد چی بگه فکر کنه.

بکهیون سوار شد و با حالت سوالی بهش خیره شد و پسر بزرگتر همینطور که ماشین رو روشن میکرد نفسش رو بیرون میداد.

-یکی از دوستام یه ویلا بیرون شهر داره...بهم کلیدش رو داد. میریم یه تایمی اونجا. تا وقتی که خبرنگارها دست از دنبال کردنت بردارن.

بکهیون یه نفس عمیق کشید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد.

-از دوستت ممنونم...حتی اگه خونه لوهان هم میرفتم پیداشون میشد. یه جورایی انگار بو میکشن و پیدام میکنن. از همشون متنفرم.

-منم متنفرم.

چانیول خشک گفت و دستهاش رو روی فرمون فشار داد. توی مسیر اومدن به اینجا کلیپی که از بکهیون و خبرنگارها پخش شده بود رو دیده بود...حالت چشم های بکهیون باعث شده بود دلش بخواد بره اون خبرنگار لعنتی رو پیدا کنه و اونقدر مشت به صورت کوفتیش بکوبه تا بفهمه باید بلد باشه چطوری کلماتش رو انتخاب کنه. دیدن اینکه بکهیون خودش واکنش نشون داده بود بخش مورد علاقه اش بود. حس میکرد پرستار کوچولوی ارومش دوباره اون روی جدیش رو نشون داده و این همیشه براش جذاب بود. نگاهش رو به سمت بکهیون که پلکهاش رو بسته بود داد و با دیدن ارامش صورتش مطمئن شد تصمیم درستی گرفته که بهش نگفته دارن در واقع میرن به ویلای پدرش. سرعتش رو یه کم بیشتر کرد و ده دقیقه بعد بکهیون دیگه کاملا خوابش برده بود. توی مسیر جلوی یه فروشگاه نگه داشت و پشت ماشین رو پر از تمام چیزهایی که ممکن بود نیازشون بشه کرد. در واقع برای دور شدن از این شهر کوفتی همراه بکهیون بیش از حدی که مجاز باشه خوشحال بود. خودش میدونست بکهیون روزهای سختی رو داره میگذرونه و نباید برای اینکه مجبور شدن فرار کنن خوشحال باشه اما دست خودش نبود. بکهیون اونجا میتونست فقط برای خودش باشه و مدام نگران این نباشه که قراره فردا و یه لحظه بعد چه اتفاقی بیوفته.

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant