🔱Chapter :17🔱

7.4K 1.3K 185
                                    

انگشت های باریکش اروم راهشون رو از مابین موهاش به پشت پلکهاش پیدا کردن و بعد از چند بار مالش دادنی که برای پوست حساس پلکش یه کم زیادی خشن بود بالاخره دستش پایین اومد و کنار بدنش افتاد.

امروز براش خیلی طولانی و خسته کننده گذشته بود و بکهیون از فکر اینکه فردا ظهر باید دوباره برگرده سر شیفت از همین الان حس خفگی میکرد.

همینطور که یه دستش روی فرمون دوچرخه اش مونده بود و اون رو به جلو هدایت میکرد قدم هاش رو سرعت داد تا زودتر مسیر کوتاه باقی مونده رو هم طی کنه و بتونه بدون اهمیت به اینکه معده اش داره بهش برای خوردن یه چی التماس میکنه بره توی تختش و برای ساعت های پیش رو چشمهاش رو روی دنیای بیرون ببنده و تو مکانی فارغ از صدای ناله و اعتراض بیمارها به سلول های خسته و کلافه مغزش استراحت بده...

اما ظاهرا دنیای بیرون قصد نداشت دست از سرش برداره چون وقتی به چند قدمی ساختمون خونه اش رسید اخرین چیزی رو که ممکن بود تصورش از سرش بگذره اونجا دید...

مهمون فراریش که به دیوار روبروی خونه تکیه داده بود و با یه سیگار توی دستش داشت به سمتش نگاه میکرد.

چندین و چند بار با پشت دست، پلکش رو دوباره مالید تا مطمئن شد چیزی که داره میبینه از اثرات دو شب بی خوابی نیست و وقتی مطمئن شد توهم نزده در کسری از ثانیه قلبش در واکنش به این اطلاعات جدید شروع به محکم کوبیدن کرد...کوبیدنی که بکهیون واقعا ایده ای نداشت از کجا نشأت داره میگیره و حتی تا قبل این لحظه فکر نمیکرد ممکنه...

اب دهنش رو قورت داد و اروم دوباره دوچرخه اش رو به جلو هل داد و با کارش چانیول هم تکیه اش رو از دیوار گرفت.

وقتی فاصله اش چند متریشون به یکی دومتر رسید بکهیون تازه یادش اومد که اون ادم چه برخوردی باهاش داشته و چقدر بی ادبانه بدون خداحافظی یه دفعه رفته و حالت چهره مشتاقش خیلی سریع عوض شد و بی حس شد...

اصلا مایل نبود دوباره خودش رو کوچیک کنه بنابراین جوری که انگار چانیول اصلا اونجا نیست از کنارش رد شد و رفت سمت در خونه اش و باعث شد یه پوزخند از کارش روی لبهای پسر بلندتر شکل بگیره.

-اوه پس به توصیه هام عمل کردی و تصمیم گرفتی دیگه احمق نباشی...

چانیول با نیشخند گفت و خیلی خونسرد اینبار کنار در تکیه داد و بهش خیره شد.

لبهای بکهیون روی هم فشرده شدن اما حرفی نزد.

-این چهره جدید اصلا بهت نمیاد نایتینگل... با اینکه به نفعته اما وقتی بی عقلی بامزه تری...

چانیول بعد از چند لحظه که با تمسخر تلاش های بکهیون رو برای باز کردن در خونه اش که یهو یه امر غیر ممکن شده بود تماشا کرده بود گفت و بکهیون دوباره خودش رو وادار کرد واکنشی نشون نده و فقط سعی کنه در کوفتی رو باز کنه تا بره داخل و از مقابل اون یه جفت چشم لعنتی که معلوم نبود چی تو سر صاحبشون میگذره فرار کنه.

••✴️Stigma✴️••Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu