با تردید و البته یه لبخند کوچیک در خونه اش رو باز کرد و بعد یه سرک کوچیک به داخل کشید. یه کم بعد از خروج از بیمارستان به چانیول پیام داده بود تا همدیگه رو ببینن و واقعا امیدوار بود وقتی میره داخل چانیول اونجا منتظرش باشه. در رو بست و سریع وارد هال شد و بعد با دیدن اینکه در اتاقش نیمه باز بود و چراغش هم روشن بود لبخند گنده ای زد. سریع کیفش رو روی مبل انداخت و با قدم های بلند وارد اتاق شد. چانیول اینبار روی نرده های بالکن خم شده بود و داشت پایین رو تماشا میکرد و با صدای باز شدن کامل در چرخید سمتش. پرستار جوون حتی اگه میخواست هم نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
-سلام...
اروم گفت و چند قدم جلوتر اومد. چانیول به چشم های خسته پسر جلوش چند لحظه خیره شد و بعد اروم جوابش رو داد و بکهیون از اینکه پسر بزرگتر داره ملاحظه اش رو میکنه و سر اینکه چند روزه هیچ خبری ازش نیست باهاش بحث نمیکنه به خودش اجازه داد بیشتر لبخند بزنه. جلوتر رفت و اروم دستهاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و بغلش کرد.
-دلم برات تنگ شده بود...
بدون اینکه توقع جواب شنیدن داشته باشه روی قفسه سینه چانیول زمزمه کرد و اروم گونه اش رو بهش مالید. چانیول چیزی نگفت فقط دستهاش بالا اومدن و متقابلا پسر جلوش رو بغل کردن. بکهیون خنده ارومی کرد و سریع خودش رو عقب کشید.
-تو بغلم نکن...دو روز و نیمه دوش نگرفتم...بوی بیمارستان میدم...
چانیول اخم کمرنگی کرد و دوباره دستهاش رو دورش حلقه کرد.
-نمیدی...
بکهیون اه ارومی از این حس ارامش کشید و اینبار با اطمینان بیشتری خودش رو به بدن گرم پسر بلندتر چسبوند.
-دیروز کوکی بهم زنگ زد...
بعد از تقریبا یه دقیقه سکوت و فقط نفس کشیدن زیر گردن پسر قد بلند اروم گفت و یه کم سرش رو عقب برد و به ابروهای بالا رفته چانیول خیره شد.
عقب نشینی کرد و با خستگی لبه تخت نشست و همینطور که گردنش رو ماساژ میداد دوباره به حرف اومد.
-به خاطر مادر تهیونگ...بهم گفت کمکش کنم براش کلیه پیدا کنه...گفت از خانواده ام کمک بگیرم...
ابروهای چانیول با این حرف به هم نزدیک شدن.
-چرا همچین درخواستی ازت کرد؟
-چون نمیدونه با خانواده ام مشکل دارم؟
بکهیون با خنده ارومی گفت و به صورت عصبانی پسر جلوی تهت لبخند زد.
-طبیعی بود ازم کمک بخواد...اون بچه از کجا بدونه من با پدرم قطع رابطه کردم...
چانیول حرصی نگاهش رو چرخوند و دوباره رفت سمت بالکن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
••✴️Stigma✴️••
Mistério / Suspenseبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...