🔱Chapter 108🔱

8.6K 1.2K 431
                                    

با تردید و البته یه لبخند کوچیک در خونه اش رو باز کرد و بعد یه سرک کوچیک به داخل کشید. یه کم بعد از خروج از بیمارستان به چانیول پیام داده بود تا همدیگه رو ببینن و واقعا امیدوار بود وقتی میره داخل چانیول اونجا منتظرش باشه. در رو بست و سریع وارد هال شد و بعد با دیدن اینکه در اتاقش نیمه باز بود و چراغش هم روشن بود لبخند گنده ای زد. سریع کیفش رو روی مبل انداخت و با قدم های بلند وارد اتاق شد. چانیول اینبار روی نرده های بالکن خم شده بود و داشت پایین رو تماشا میکرد و با صدای باز شدن کامل در چرخید سمتش. پرستار جوون حتی اگه میخواست هم نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.

-سلام...

اروم گفت و چند قدم جلوتر اومد. چانیول به چشم های خسته پسر جلوش چند لحظه خیره شد و بعد اروم جوابش رو داد و بکهیون از اینکه پسر بزرگتر داره ملاحظه اش رو میکنه و سر اینکه چند روزه هیچ خبری ازش نیست باهاش بحث نمیکنه به خودش اجازه داد بیشتر لبخند بزنه. جلوتر رفت و اروم دستهاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و بغلش کرد.

-دلم برات تنگ شده بود...

بدون اینکه توقع جواب شنیدن داشته باشه روی قفسه سینه چانیول زمزمه کرد و اروم گونه اش رو بهش مالید. چانیول چیزی نگفت فقط دستهاش بالا اومدن و متقابلا پسر جلوش رو بغل کردن. بکهیون خنده ارومی کرد و سریع خودش رو عقب کشید.

-تو بغلم نکن...دو روز و نیمه دوش نگرفتم...بوی بیمارستان میدم...

چانیول اخم کمرنگی کرد و دوباره دستهاش رو دورش حلقه کرد.

-نمیدی...

بکهیون اه ارومی از این حس ارامش کشید و اینبار با اطمینان بیشتری خودش رو به بدن گرم پسر بلندتر چسبوند.

-دیروز کوکی بهم زنگ زد...

بعد از تقریبا یه دقیقه سکوت و فقط نفس کشیدن زیر گردن پسر قد بلند اروم گفت و یه کم سرش رو عقب برد و به ابروهای بالا رفته چانیول خیره شد.

عقب نشینی کرد و با خستگی لبه تخت نشست و همینطور که گردنش رو ماساژ میداد دوباره به حرف اومد.

-به خاطر مادر تهیونگ...بهم گفت کمکش کنم براش کلیه پیدا کنه...گفت از خانواده ام کمک بگیرم...

ابروهای چانیول با این حرف به هم نزدیک شدن.

-چرا همچین درخواستی ازت کرد؟

-چون نمیدونه با خانواده ام مشکل دارم؟

بکهیون با خنده ارومی گفت و به صورت عصبانی پسر جلوی تهت لبخند زد.

-طبیعی بود ازم کمک بخواد...اون بچه از کجا بدونه من با پدرم قطع رابطه کردم...

چانیول حرصی نگاهش رو چرخوند و دوباره رفت سمت بالکن.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora