🔱Chapter 89🔱

8K 1.1K 149
                                    

Chapter 89

با حس سوزش معده اش بالاخره پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفتن ولی برای درک موقعیت اطرافش هنوز زیادی گیج بود...تقریبا یه دقیقه طول کشید تا بفهمه تو چه شرایطیه و بعد با حس سنگینی روی قفسه سینه اش نگاهش سریع به اون ناحیه منتقل شد و بعد شوکه روی موهای مشکی بکهیون و بعد گونه برجسته اش که به خاطر قرار گرفتن روی بدن خودش حتی بیشتر توی چشم میومد نشست.

هضم اینکه الان توی این شرایطه براش زیادی سخت بود و تقریبا چند دقیقه ای زمان برد... چند دقیقه ای که حتی زیاد هم توش پلک نزد چون یه بخش وجودش نگران بود که چیزی که جلوشه خواب باشه... چون اون دیگه حق اینجا بودن رو نداشت...

نفسش رو اروم بیرون داد و دستش رو با تردید جلو برد. انگشت هاش برخورد کوچیکی با موهای به هم ریخته پرستار غرق خواب قبل از عقب کشیده شدن سریعش داشتن و بعد یه نفس حرصی دیگه بیرون اومد...باور اینکه در این حد کنترلش رو از دست داده بود سخت بود... اما نمیتونست این واقعیت رو انکار کنه که همچین چیزی رو میخواسته...فقط میخواست همه چی مثل قبل بشه... بکهیون در حد دست دراز کردن باهاش فاصله داشته باشه... حرفهاش رو گوش بده و بهش با همون حالت خاص نگاه کنه.ولی چرا به زبون اوردن چیزی که میخواست انقدر براش سخت بود؟ چرا فقط همون روزی که بکهیون داشت میرفت ازش نخواسته بود بمونه و بیشتر تحملش کنه؟ چرا فکر کرده بود قراره با این مسئله کنار بیاد در حالی که از روز بعد اون روز حس کرده بود اخرین رشته ارتباطش با دنیا و ادم هاش و خواسته های ته قلبش هم قطع شده؟ چرا انقدر ترسو بود؟ این افکاری بود که این مدته عین خوره وجودش رو خورده بودن اما چانیول هنوز هم قصدی برای درست کردن شرایط نداشت...

تکون کوچیکی خورد تا سعی کنه از روی تخت بلند بشه اما با کارش چشم های بکهیون خیلی ناگهانی باز شدن و پسر کم سن تر شوکه خودش رو بالا کشید و نشست و بعد چرخید سمتش. نگاه بکهیون مات چند لحظه توی نگاهش چرخید... میتونست از چشم هاش بخونه که اون پرستار ساده اصلا قصد اینکه تو همچین شرایطی بیدار بشه رو نداشته. نگاه بکهیون همیشه شفاف بود و افکارش رو لو میداد...چیزی که چانیول پنهانی توی بکهیون تحسینش میکرد...اولش این واقعیت براش خیلی مصنوعی جلوه کرده بود...باور اینکه یکی انقدر صاف و ساده باشه که بشه از تو چشم هاش فکرهاش رو خوند براش سخت بود...اونم تو دنیایی که انگار همه ادم ها از جمله خودش با یه نقاب دائمی روی صورتهاشون زندگی میکردن...اما با گذشت زمان پی برده بود بکهیون واقعا نقابی نداره...و این مسئله هم ترسناک بود و هم جذاب...چانیول حس میکرد در مقابل همچین ادمی هیچوقت نمیتونه دیوارهاش رو بالا نگه داره و از این واقعیت که یه روز بخواد جلوی بکهیون اونم خودش باشه و اسیب پذیر بشه میترسید. نگاه بکهیون از چشم هاش فرار کرد و پسر بزرگتر حس کرد همون لحظه دوباره ته دلش خالی شده...ترجیح میداد بکهیون توی چشم هاش نگاه کنه و با صداقت حس بدش رو بهش منتقل کنه تا ازش فراری بشه.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora