صحنه هایی تو زندگی هرکسی هست که خواسته یا ناخواسته تو ذهنش ثبت و بایگانی شدن...صحنه هایی که گاه به گاه یه جرقه کوچولو یادآوریشون میکنه و باعث میشه یه خاطره خوش یا تلخ برامون ریپلی بشه و تموم حسایی که اون لحظه داشتیم دوباره تو قلب و ذهنمون بازسازی بشه...اما چیزی که راجب این صحنه ها وجود داره اینه که وقتی یکی از اون لحظاتی که قراره احتمالا تا اخر عمرمون تو حافظه امون موندگار بشه رخ میده ما هیچوقت از اینکه قراره این لحظه یادمون بمونه یا نه خبر نداریم...در واقع این ناخوداگاهمونه که در اینده با وجود علت هایی که خودمون معمولا ازشون فرار میکنیم تصمیم میگیره این لحظات رو برامون یاداوری کنه...
و بکهیون اونجا بود...تو صحنه ای که انقدر سورئال به نظر میرسید که با کلمات نمیشد وصفش کرد...زندگی بکهیون در واقع زیاد از این دیدنی های چشم گیر نداشت و خاطراتی که ذهنش تصمیم گرفته بودن براش حفظ کنن انگشت شمار بودن... خاطره گنگی از بچگیش که بکهیون با زانوی زخمی روی چمن های حیاط خونه اشون داشت با صدای بلند گریه میکرد و به قطره های خونی که از زانوش میچکید خیره بود و مادرش داشت از پله ها پایین میدوید تا بیاد سمتش و به پسر کوچولوی زخمیش رسیدگی کنه...
یه خاطره تا حدی کامیک با لوهان که مال اولین باری بود که بکهیون مشروب خورد...دوتاشون توی انبار مشروب های پدر لوهان کف زمین نشسته بودن و قهقهه های خفه میزدن اما بکهیون یادش نبود برای چی میخندیدن... خاطره روزی که با چمدونش و بدون هیچ پولی از خونه اشون بیرون زد... نگاه بی حس پدرش, چشم های گریون مادرش و لبخند تلخ برادر بزرگش که بکهیون مخفیانه میدونست با کارش موافقه... زندگی بکهیون خاطره های زیادی داشت اما تعداد محدودی از اونا اینجوری شفاف بودن...در واقع برای بکهیون معمولا بیشتر حس ها موندگار میشدن تا تصویرها...اما شاید...فقط شاید یه روز این صحنه عجیب رو هم خیلی شفاف به یاد میاورد چون نمیتونست اسمی روی حسی که الان داره بذاره...این صحنه باید ارزش به یاد اورده شدن رو میداشت چون بکهیون رو سر جا میخکوب کرده بود...این صحنه قرار بود وقتی مهمون بداخلاقش رفت بکهیون رو به یاد یکی از شجاعت های بزرگ زندگیش بندازه...
باد سردی که به خاطر باز بودن در بالکن به گونه های داغ و رنگ گرفته اش که ناشی از بخار حموم بود میخورد میلرزوندش اما نه خودش میتونست تکون بخوره نه لب هاش جرات به هم زدن خلوت اون پسر غریبه رو داشتن...انگار اون خلوت عجیب انقدر مقدس بود که اگه شکسته میشد بکهیون تا ابد باید تاوان گناهش رو میداد...
چانیول در بالکن رو باز کرده بود و با یه طرف بدنش به کمک بازوش بهش کج تکیه داده بود. بلیزی که بکهیون بهش داده بود تنش نبود و مابین انگشت های بلندش سیگاری که بکهیون رو وادار کرده بود براش تهیه کنه خودنمایی میکرد.چند لحظه یه بار سیگار رو به لبهاش نزدیک میکرد و بعد از گرفتن یه کام عمیق دوباره دستش رو پایین میاورد و چشمهاش رو از سیگار توی دستش به اسمون گرفته و ابری بیرون منتقل میکرد...بکهیون هیچ ایده ای نداشت که چرا اون لعنتی عجیب غریب تصمیم گرفته تو این سرما درحالی که بلیزش رو دراورده سیگار بکشه اما میدونست که این شرایط اصلا برای سلامتیش خوب نیست و خودش رو برای میخکوب شدن سرزنش میکرد.. باید یه چیزی میگفت اما نمیتونست... شاید هم نمیخواست...ترجیح میداد همین طوری تو سکوت به اون صحنه عجیب خیره بشه و از ارامش خاصش لذت ببره...عضله های خوش تراش چانیول زیر نور کمرنگ چراغ خواب اتاق برق میزدن و هوای گرفته بیرون درست مثل بک گراند یه تابلوی نقاشی ناب عمل میکرد...ناخواسته لرزش گرفت و حوله اش رو دور خودش محکمتر پیچوند و کلاهش رو جلوتر کشید و با اینکه مطمئن شد صدایی نده اما یه دفعه نگاه چانیول به سمتش چرخید و بکهیون رو حتی از لحظه پیشش میخکوب تر کرد. مثل تمام این چند روز گذشته یه اخم عمیق روی پیشونی پسر روبروش بود و چشمهاش تو بی حسی محض شناور بودن...
VOCÊ ESTÁ LENDO
••✴️Stigma✴️••
Mistério / Suspenseبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...