توی جاش تکون ارومی خورد پلکهاش لرزیدن و بعد از هم فاصله گرفتن و باز دوباره روی هم رفتن... چند لحظه به همون حالت موند و بعد دستش رو دراز کرد و از روی میز کنار تخت گوشیش رو برای چک کردن ساعت برداشت و بعد اینکه یه چشمی چند لحظه صفحه گوشی رو تماشا کرد دوباره به جای قبلی برگردونش و چرخید و بالاخره اون لحظه خواب به طور کامل از سرش پرید.
چشم های نیمه بازش گشاد شدن و چندین بار تند تند پلک زد و بعد چند ثانیه تازه یادش اومد باید نفس بکشه.
یه لبخند کوچیک اروم خودش رو به گوشه لبهاش رسوند و بکهیون حس کرد امروز بهترین روز زندگیشه...
با اینکه باور کردنی نبود اما چانیول کنارش غرق خواب بود و این بهترین صحنه ای بود که تا حالا بکهیون توی تمام عمرش اول صبح باهاش مواجه شده بود... در واقع این صحنه چیزی بود که با توجه به رفتار چانیول و حرفهاش فکر کرده بود هیچوقت قرار نیست باهاش روبرو بشه اما حالا اینجا بود...درست وسطش...و حس میکرد از قلبش داره نور و گرما بیرون میزنه...
لبش رو گاز کوچیکی گرفت و دستش رو زیر سرش گذاشت تا بتونه با ارامش به تصویر بیش از حد رویایی کنارش خیره بشه...
شاید تعریف کلیشه ای بود اما چانیول تو خواب درست مثل یه بچه معصوم و بی ازار شده بود. موهای مشکیش بخشی از پیشونیش رو کاور کرده بودن و لبهاش نیمه باز بود و به خاطر قرار گرفتن گونه اش روی بالش برجسته شده بودن... دیگه خبری از اون اخم لجباز همیشگی بین ابروهاش نبود و با اون زخم های رو صورتش درست مثل بچه ای بود که حین یه بازی کودکانه با دوستاش دعوا کرده و چند تا زخم کادو گرفته...همونقدر وحشی و همونقدر معصومانه...
انگشت های بکهیون دیگه حرف شنوی نداشتن... اروم جلو رفتن و موهای روی پیشونی پسر کنارش رو از بالای پلکهاش به عقب هدایت کردن و بعد زخم روی گونه اش رو با احتیاط نوازش کردن. نگاه بکهیون مسیر انگشت هاش رو دنبال کرد و اروم به سمت لبهای چانیول کشیده شد و بعد حس کرد قلبش گر گرفته. لبش رو دوباره گاز گرفت و نگاهش رو چرخوند. میدونست انقدر بدشانس هست که اگه خم بشه و چانیول رو ببوسه اون پسر بیدار میشه و اون وقت بکهیون میمونه و یه دنیا خجالت... درنتیجه فقط خودش رو روی تخت عقب کشید و از روش بلند شد و با قدم های اروم راهی سرویس بهداشتی شد. وقتی برگشت چانیول هنوز هم غرق خواب بود...پسری که دیشب چند دقیقه ای سر اینکه کی کجا بخوابه باهاش بحث کرده بود و با التماس های بکهیون حاضر شده بود روی تخت بخوابه و کلی اخم و تخم کرده بود حالا با یه ارامش خالص همون جا داشت اروم نفس میکشید و انگار قصد بلند شدن هم نداشت... حس کرد خنده اش گرفته. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت و مشغول اماده کردن صبحونه شد.
وقتی کارش تموم شد نگاهی به میز کرد و یه لبخند کمرنگ زد و طبق عادت همیشگی دستش رو نزدیک بینیش برد و بوی عطر مایع دستشویی رو با نیش باز به ریه کشید.
ESTÁS LEYENDO
••✴️Stigma✴️••
Misterio / Suspensoبکهیون یه پرستار ساده و خوش قلبه که یه روز موقع برگشتن از سرکارش توی کوچه چانیول رو در حالی که چاقو خورده و وضعیتش خیلی بده پیدا میکنه. بکهیون به درخواست اون پسر که بهش میگه به پلیس زنگ نزنه اون رو به خونه اش میاره و با وجود تمام اخلاق های بد چانیول...