🔱Chapter 128🔱

7.6K 1.2K 240
                                    

-زخمی دیدنت رو دوست ندارم...

اروم لب زد و پد الکی رو روی بازوی چان کشید و بعد سوزن سرنگ رو توش فرو برد.

-منم اخم کردنت رو دوست ندارم.

چانیول زیر لب در جوابش گفت و باعث شد سر پرستار جوون با لبخند بالا بیاد اما چانیول مثل تمام دفعاتی که بهش یه جمله نسبتا محبت امیز گفته بود اصلا نگاهش نمیکرد.

-پس زخمی نشو تا منم اخم نکن.

خم شد و زیر گوش چانیول گفت و بعد عقب رفت و سرنگ تو دستش رو پرت کرد توی سطل کنار اتاق.

-دفعه پیش که مادرم رو دیدم بهم گفت بهتره باهات قطع رابطه کنم.

چانیول یه دفعه گفت و نگاه بکهیونی که جلوی کمد داشت براش دنبال لباس میگشت با چشم های درشت شده چرخید سمتش.

-چی؟

چانیول یه اه اروم به خاطر فشاری که داشت به قفسه سینه ضربه خورده اش وارد میشد, کشید و به بالش پشت سرش تکیه داد.

-گفت دور بودن ازت به نفع جفتمونه...

دست بکهیون از روی رگال لباس ها پایین اومد و کامل چرخید سمتش.

-تو هم اینطوری فکر میکنی؟ که ازم دور باشی بهتره؟

پسر کوچیکتر با بی میلی پرسید و چانیول نگاهش رو روی صورت پرستار جوون دووند.

-مهم نیست چه کوفتی بهتره...هیچ اهمیتی برام نداره. اینا رو نگفتم که تو همچین فکری کنی. فقط میخواستم بگم بین جئون و پدرت حتما یه چیزی پیش اومده و هرچی هست مامان منم خبر داره.

با یه لحن خشک و اخم های تو هم گفت ولی بکهیون یه دفعه شروع به خندیدن کرد و باعث شد ابروهای پسر روی تخت بالا برن.

-کجای حرفم خنده دار بود؟

بکهیون به زحمت خودش رو کنترل کرد و بعد به حرف اومد.

-مدلی که گفتی "مامانم" و اینکه یهو یادم افتاد مامانت برات هات چاکلت درست میکنه.

با نیش باز گفت و اومد سمت تخت و پسر بزرگتر که چشم هاش بخاطر حرفهایی که شنیده بود از حد حادی درشت تر شده بودن بهش چشم غره رفت. ولی بکهیون اهمیتی نمیداد.

-حتما مادرت برای گفتن این حرفها یه علت منطقی داره...ازش ناراحت نشو.

همینطور که روبروی چانیول ایستاده بود گفت ولی پسر بزرگتر فقط بیشتر اخم کرد.

-سعی نکن برام توجیهش کنی!در واقع بهتره بگم سعی نکن وقتی خودت هم مشخصه ناراحت شدی تلاش کنی به دل نگیری!

بکهیون نفسش رو بیرون داد و یه لبخند کمرنگ زد.

-اون مادرته یول...مهم نیست من چه حسی دارم.

••✴️Stigma✴️••Onde histórias criam vida. Descubra agora