🔱Chapter 101🔱

8.1K 1.1K 63
                                    

یه چیز رو خوب میدونست اینکه اصلا و ابدا امادگی همچین شرایطی رو نداره...و خب در واقع میشد گفت تو دنیا هیچکس نبود که یهو در عرض یه شب بفهمه که دوست پسرش در واقع یه دختر بچه داره و ازش پنهانش کرده و قراره شوهر خواهرش هم بشه و خونسرد برخورد کنه و بگه "اوه همه زندگیم برای همچین چیزی اماده بودم!". لوهان نه تنها اماده نبود بلکه حتی با کلمه "اماده" کیلومترها فاصله داشت...و نمیخواست بیشتر بدونه...مغزش توانایی هضم هیچ گونه اطلاعات جدیدی رو نداشت...در واقع اگه دست خودش بود یه ساعت قبل و اتفاقاتش رو هم از سرش پاک میکرد تا سکته مغزی نکنه...اما سهون ظاهرا انقدر عصبانی بود که نخواد به حس و حال اون اهمیت بده و داشت با تمام قدرت میکشیدش سمت خونه اش.

-روانی چیکار میکنی...نمیخوام...

بعد از چند لحظه لوهان بالاخره موفق شد اعتراضش رو زبونی بیان کنه و سعی کنه جفتشون رو متوقف کنه ولی ظاهرا پسر بزرگتر دیگه براش اهمیتی نداشت.

-دیگه ربطی به خواستن یا نخواستن تو نداره...وقتی راه افتادی دنبالم فضولی لابد میخواستی دیگه!

پسر کوچیکتر حتی نتونست به این جملات جواب بده چون توسط سهون پرت شد داخل راه پله ها و تا دم در خونه هول داده شد و دیگه جرات حرف زدن نداشت. سهون با کلیدش در رو باز کرد و لوهانی رو که عین یه مجسمه سنگی خشکش زده بود هول داد تو.

-مامان مهمون داریم...

سهون با اخم های تو هم اعلام کرد و لحظه بعد یه زن میانسال با چشم های درشت شده جلوشون قرار گرفت.

-لوهانه...راجبش بهت گفته بودم...

زن با شنیدن این حرف لبخندی زد و اومد جلوش.

-خوش اومدی عزیزم...

لوهان خودش رو وادار کرد لبخند بزنه.

-ممنونم...ببخشید که...

ضعیف شروع کرد ولی جمله اش نصفه باقی موند چون دوباره توسط سهون با خشونت کشیده شد وسط سالن خونه.

-مامان من زن دارم؟

سهون یه دفعه با جدیت پرسید و چشم های خانوم اوه و لوهان هم زمان گشاد شدن.در واقع زن میانسال واقعا بهت زده به نظر میرسید و لوهان هم بهش کاملا حق میداد.

-چی؟

-لطفا فقط جوابم رو بده...

سهون عصبی همینطور که شقیقه اش رو با نوک انگشتش ماساژ میداد گفت و مادرش یه نگاه معذب به لوهانی که هنوز از نقش مجسمه سنگی درنیومده بود انداخت.

-نه عزیزم...

-تا حالا داشتم؟

سهون بدون مکث با همون لحن پرسید و مادرش نگران به اطراف نگاه کرد و لوهان حدس زد داره دنبال جیون میگرده. واقعا گیج شده بود...اینجا چه خبر بود؟

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant