🔱Chapter 49🔱

7.1K 1.1K 95
                                    

-از کجا این وامونده ها رو پیدا کردی؟

با صدای دادی که یهو پشت سرش توی محوطه پخش شد وحشت زده از جا پرید و چرخید و با دیدن پسری که داشت با قدم های بلند و یه حالت کفری میومد سمتش لبخند کمرنگی زد.

تهیونگ با یه حالت عصبانی و البته محتاط اومد نزدیکتر و جونگ کوک نتونست جلوی پوزخند زدنش رو بگیره چون نگاه پر استرس تهیونگ به خاطر سگ های دورش بود و این واقعیت که تهیونگ ازشون میترسید یکی از تفریحات روحیش بود که هیچوقت از پیش کشیدنش خسته نمیشد! این مورد یکی از معدود چیزهایی بود که جون کوک میتونست مدام باهاش تهیونگ رو اذیت کنه و پسر بزرگتر هیچوقت جواب مناسبی برای تلافی کردن پیدا نمیکرد. نگاهش رو خونسرد از صورت تهیونگ جدا کرد...میدونست پسر کنارش داره راجب چی حرف میزنه اما خودش رو به بی خبری زد.

-منظورت چیاست؟

تهیونگ پلاستیک توی دستش رو پرت کرد توی بغل پسر کوچیکتر که روی چمن ها نشسته بود و با حرص بهش خیره شد. طوری چشم هاش پر از عصبانیت بودن که انگار جونگ کوک دست به بزرگترین گناه عالم زده.

-فکر نمیکنی یه علتی داشت که هربار میگفتی سیگار بهت نمیدادم؟ حالا رفته سراغ بدتر ازش؟ از کدوم گوری اوردیشون!؟؟

جونگ کوک بی حوصله و خونسرد پلاستیک رو کنار خودش روی چمن ها گذاشت و شونه بالا انداخت. درست بود که نگرانی تهیونگ و حتی اینکه دیگه طوری بهش حس نزدیکی میکرد که به خودش اجازه میداد اینجوری سرش داد بکشه و بازخواستش کنه بهش حس خوبی میداد اما قرار نبود تسلیم بشه.

-اول اینکه تو بابام و داداشم و چه میدونم صاحبم نیستی که داری ازم بازخواست میکنی جناب کیم تهیونگ و دوم اینکه فکر میکردم خیلی نترس تر از این حرفها باشی... اینو دیگه بچه های راهنمایی هم امتحان کردن... حق دارم بخوام تجربه کنم...و ببخشید که هربار میخوام دست تو دماغم هم کنم نمیام ازت کتبی اجازه بگیرم!

تهیونگ با حرص محض چنگی لای موهاش انداخت .دلش میخواست بره جلو و یقه اون بچه احمق رو بگیره و یه مشت پای چونه خوشگلش بندازه اما اون سگای لعنتی مانع بودن! خودش هم نمیدونست چرا اما حتی اگه با تمام وجود تلاش میکرد دیگه محال بود بتونه نسبت به اون توله خرگوش لعنتی بی تفاوت باشه...نمیدونست از کی اما از یه جایی به بعد حس کرده بود وظیفه خودشه که ازش مراقبت کنه و نذاره به اسم تجربه به دست اوردن گند بکشه به معصومیت خودش...جونگ کوک حق داشت بخواد از دنیا سر دربیاره اما تهیونگ محال بود بذاره اون لعنتی که گاهی بهش حس یه پسر بچه ده دوازده ساله رو میداد سرش رو تو جاهایی کنه که نباید!

-زندگیت کم دراماتیکه که میخوای کنارش معتادم بشی احمق؟ فکر کردی اینجوری مثلا خفن میشی یا چیزی؟ اونایی که فکر میکنن با سیگار دست گرفتن و ادعای اینکه دنیا به تخمشونه باحال میشن باحال نیستن فقط احمقن...

••✴️Stigma✴️••Où les histoires vivent. Découvrez maintenant